۷)خود و دیگر هیچکس

630 50 8
                                    


با شنیدن صدای زنگ در خونه از کلمات کتاب جدا شدم و گوشمو تیز کردمو تونستم به سختی صدای محو هیلی رو بشنومم که گفت:
-اوه،رافائله
کتاب رو روی تخت رها کردم و تقریبا سمت طبقه پایین پرواز کردم...فکر کنم این اولین باره که با شنیدن این جمله اینقدر خوشحال میشم.
به محض دیدنم لبخندی زد و دستاشو باز کرد با سرعت سمتش رفتم و خودمو بین بازوهاش پرت کردم،دستمو دور گردنش حلقه کردم و گذاشتم ذهنم از دونستن اینکه حالا تنها نیستم خوشحالی کنه!
-انتظار نداشتم دلت اینقدر برام تنگ بشه
خواستم بگم که اشتباه میکنه ولی اون با بوسیدنم جلوی کلمات رو گرفت،لبخندی زدم و ازش جدا شدم.
زیرچشمی به زین نگاه کردم،اون چشماشو ریز کرده بود و‌ قیافه مسخره ای به خودش گرفته بود،سعی کردم به عکس العملش بعد اومدن یه مهمون ناخونده نخندم ولی موفق نشدم.
مثل همیشه لبمو روی هم فشار دادم و جهت نگاهمو عوض کردم تا متوجهم نشه.
-ببخشید مزاحم شدم زین،دلم برای همسرم تنگ شده بود
اون نفسشو جوری بیرون داد که انگار برای یه مدت طولانی نگهش داشته بود و بالاخره گفت:
-خونه خودته،هروقت خواستی بیا
به نظر میرسید که فرشته سفید پوش روی شونه راستش اونو مجبور به گفتن این جمله کرده بود چون قیافش با جملش همخونی نداشت!
***
بخاطر تلخی بیش از حد قهوه چشمامو‌ بستم و چندبار پشت سرهم آب دهنمو قورت دادم تا مزش از بین بره.
انگشت اشارمو با ضرب روی لبه فنجونی که حالا علامت رژ لبم روش باقی مونده بود میزدم و سعی میکردم خودمو مشغول کنم چون هیچ علاقه ای به شنیدن مکالمه مزخرف اونا نداشتم.
اصلا رافائل اومده دیدن من یا اونا؟
-هیزل،تو چی؟
با شنیدن اسم خودم به ادامه سوال هیلی بیشتر توجه کردم ولی هرچقد به خودم فشار آوردم تا جمله قبلیش یادم بیاد فایده ای نداشت،اون خنده ریز قشنگی کرد و گفت:
-چه شغلی تاحالا داشتی؟اصلا تاحالا کار کردی؟
با یاداوری اولین و‌آخرین شغلم اون لبخندی که به زور ساخته بودمش کمتر از یک صدم ثانیه خراب شد آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم دنبال جوابی بگردم تا جلوی‌ اون کوچیک نشم ولی رافائل زودتر از من اون جواب رو پیدا کرد:
-تاحالا کار نکرده
همونطور که انتظار میرفت،دروغ گفت!ولی من خوب اونو میشناسم،میتونم با جرئت بگم اون تقریبا عصبی بود ولی به چه دلیلی؟
هیلی یه ابروشو بالا داد و با خوشحالی گفت:
-باید یه روزی بیایی پیش خودمون کار کنی
+پیش‌شما؟
-اره دیگه من،زین،رافائل
پس هیلی باهاشونه!
به نظر میومد زین و رافائل کلافن میتونستم اینو از چشم غره ها و نفس های سنگین و‌ نگاهای معنادارشون به خوبی تشخیص بدم.
+نه زیاد کار توی شرکت رو دوست ندارم
اون یه کم جلو اومد و با شوق گفت:
-من اونجا با زین آشنا شدم برای همین عاشق شغلمم ولی خب دقیقا نمیشه اسمشو شرکت گذاشت...
به رافائل نگاه کرد و با لبخند مسخره ای پرسید:
-درسته؟
اونجا با زین آشنا شده پس عاشق شغلشه...پس چرا زین از شغلش متنفره!؟
رافائل سرشو تکون و لبشو جوری گاز گرفت که تقریبا سفید شد،سرشو رو به من کرد و‌گفت:
-عزیزم میتونی بری یه لیوان آب برام بیاری؟
بدون اینکه چیزی بگم‌ بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم...تاحالا فکر میکردم زین رفتارش عجیب غریبه ولی این سه تا کنار هم کلا مشکوکن!
با لیوان آب از آشپزخونه بیرون‌ رفتم ولی قبل اینکه وارد پذیرایی بشم با صدای عصبی زین سرجام وایسادم:
-اون چه سوال های کوفتی بود هیلی؟لزومی داشت ازش سوالیو بپرسی که اذیت بشه وقتی خودت جوابشون رو‌ میدونی؟
تنم یخ کرد و لیوان آب توی دستم لرزید،اون هم میدونه؟
از‌گوشه دیوار نگاهی کردم تا بتونم قیافه هیلی رو ببینم،انتظار داشتم ناراحت باشه ولی‌ پوزخندی زد و گفت:
-فقط کنجکاو بودم تا جواب‌ خودشو بشنوم
رافائل که تا اون موقع ساکت بود انگشت اشارشو سمت هیلی گرفت و لحن تهدید آمیزی گفت:
-اگه‌ دلت میخواد این بازی های مزخرفت رو ادامه بده ولی دیگه هیچوقت...هیچوقت با شغلمون شوخی نکن
از شنیدن حرفای بی معنیشون خسته شدم و بالاخره از مخفیگاهم بیرون اومدم.
لیوان رو سمت رافائل گرفتم اما جوابی به تشکرش ندادم،به جاش گفتم:
+خداحافظ رافائل،میرم تو اتاقم،یکم خستم
حتی منتظر نموندم تا حرف بزنه و فقط از پله ها بالا رفتم.
در اتاق رو بستم و خودمو روی تخت رها کردم،حتی نمیدونم عصبیم یا ناراحت!
رافائل چه طور تونست بعد دو سال زندگی مشترک شغل بیخودش که حالا دیگه برام مبهمه رو به من ترجیح بده یعنی رافائل یکم هم شرمنده نشد؟زینی که فقط یک هفتس باهام زندگی میکنه ازم دفاع کرد ولی اون نه!
و حالا کسی که اینجا گیج و‌ منگه منم چون هنوز نمیدونم باید به کی اعتماد کنم...چون به نظر میرسه فقط خودم هستم،فقط میتونم به خودم اعتماد کنم.

BadlandsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang