۱۷)عقب نشینی

571 52 2
                                    


به محض تموم شدن کارم،از اون اتاق بیرون اومدم و پله هارو تا طبقه تول طی کردمو سعی کردم به نگاه خیره بقیه که روی من بالا و پایین میشد توجه نکنم.
زین رو پشت صندلی بار دیدم که به نقطه ای روی زمین زل زده بود،به نظر میرسه حسابی تو فکره.
-هیزل؟
با شنیدن صدای اپریل نگاهمو از زین گرفتم و با لبخند به اپریل نگاه کردم:
-خوبی؟
+بهترم
دستمو روی لباسی که زین از طرف من ازش گرفته بود کشیدم و ادامه دادم:
+برای این لباس هم ممنون
خندید و بعد زدن ضربه ای به شونم با صدای ارومتری گفت:
-این لباس باعث شده که همه مردای اینجا به بدنت زل بزنن بگو چی باعث شده که اون پسر جذابه،همون همراهت،بهت زل بزنه؟
به محض شنیدن جملش به زین نگاه کردم و اون سریعا سرشو کج کرد...خب این کارش بانمک بود!
+بیخیال اپریل
بهم نزدیکتر شد و با نیشخند گفت:
-دیشب خیلی نگرانت شده بود...چطور رافائل این‌ دوست عزیزت،که اینقد بهت نزدیکه رو هنوز خفه نکرده؟حرکاتش‌ عجیبن
با شنیدن کلمه‌عجیب خنیدم و شونه هامو بالا انداختمو گفتم:
+چون‌ نمیدونه اینقد به همدیگه نزدیکیم
اپریل دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی وقتی ازم‌ فاصله گرفتو نگاهشو به پشت سرم داد،متوجه شدم دیگه من و اون‌ تنها نیستیم.
زین لبشو روی هم فشار داد و گفت:
-تا کی‌ قراره حرف بزنی؟
لحنش باعث شد اخم کنم و با سردی گفتم:
+عجله داری؟مشکلی هست؟
با کلافگی دستاشو بهم مالوند و گفت:
-نه ولی اگه یکم بیشتر این وسط بمونی توی شلوار حرومزاده هایی که از دیشب تاحالا مست کردن و اینجا موندن مشکل به وجود میاد!
هر روز،هر ساعت،هر دقیقه بیشتر از قبل بهم ثابت میشه که اون زینی نیست که دفعه اول توی مهمونی ناهار دیدمش...تنها چیزیش که فرق کرده رفتارش با منه!
اپریل گلوشو صاف کرد و بعد خداخافظی کوتاهی سمت پشت صحنه رفت.
به گوش زین نزدیک شدم و وقتی مطمئن شدم به حدی رسیدم که نفسام آزارش میده متوقف شدمو از لای دندونام گفتم:
+به نظر میرسه منو با هیلی اشتباه گرفتی...شاید هم خودتو با رافائل اشتباه گرفتی!
دیگه به چهرش که مطمئنا غرق در تعجبه نگاه نکردم و از اونجا بیرون اومدم.
متنفرم از اینکه یکی هرکاری که میخواد انجام بده و هرچی که میخواد بگه بدون اینکه شرایط احساسات طرف مقابلشو در نظر بگیره...و وقتی پای اعتراف و حرف زدن به بازی باز میشه عقب نشینی کنه...حداقل من حرفی نمیزنم که بخوام عقب نشینی کنم!
زین همچین ادمیه و اینو دیشب و امروز خوب بهم فهموند!
-هعی وایسا
با اینکه نمیخواستم به حرفش گوش بدم ولی پاهام جلومو گرفتن،برنگشتم تا بهم برسه،اون با اخم جلوم ظاهر شد و گفت:
-ماشینو دور پارک کردم،میرم بیارمش تو همینجا بمون
سرمو تکون دادم و به دیوار کلاب تکیه دادم،زین ازم فاصله گرفت تا بره ولی طی حرکت ناگهانی برگشت و ژاکتشو در اورد و دوباره سمتم اومد.
با قیافه ای بهش نگاه کردم تا بفهمونم منظورش چیه،ژاکتش رو سمتم گرفت و گفت:
-بپوشش
لپمو از داخل گاز گرفتم تا نخندم ولی وقتی شاهد نگاه خیره چند نفر که اون بیرون بودم شدم،کاری که گفت رو کردم.
دوخت سرشونه ژاکت مشکیش تا بازوم میرسید و آستیناش انگشتامو پوشونده بودن...‌شبیه دلقک شدم!
لبشو گاز گرفت و مطمئنم سعی داره که نخنده و گفت:
-بهت میاد،همینجا بمون
وقتی ازم‌ دور شد به آسمون آبی که برخلاف دیروز حتی یه ابر هم توش نبود نگاه کردم و لبخند زدم.
دوباره نگاهمو به خیابون دادم تا شاید زینو پیدا کنم ولی خبری ازش نبود.
ون مشکی رنگی که اونور خیابون بود توجهمو جلب کرد و وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم که چرا آشناست!
این همون ون با همون علامت عجیب و مردای ماسک داره!
با صدای بوق متعدد ماشینی نگاهمو از اون ون که پشت چراغ قرمز بود گرفتم و متوجه شدم تمام مدت زین با اون موستانگ کلاسیک سورمه ای رنگش جلوی پامه!
از دیوار فاصله گرفتم و سوار ماشین شدم،زین خندید و گفت:
-فکر کردم روح دیدی!به چی زل زده بودی؟
اونور خیابونو نگاه کرد ولی دیگه اثری از اون ون نبود...چه خوب حوصله توضیح نداشتم،هرچند کسی که لازمه توضیح بده اونه من کسیم که باید متقاعدش کنه تا حرف بزنه!
+هیچی!
***
قبل اینکه با اون کلید نقره ای رنگ در رو باز کنه گفت:
-نگران چیزی نباش!
با تعجب بهش نگاه کردم تا بفهمم چطور متوجه نگرانیم شده.
قیافه از خود راضی به خودم گرفتمو گفتم:
+از کجا میدونی نگرانم؟
در رو باز کرد ولی وارد خونه نشد و به جاش به صورتم نزدیک شد.
شصتشو روی لب پایینم کشید و باعث شد اونو از لای دندونام رها کنم...هرچند اینکارم مطمئنا بخاطر تعجب بود.
-تمام مدت داشتی لبتو گاز میگرفتی یه کم دیگه ادامه بدی خون ازش فواره میزنه!
زین شبیه یه موجود ماوراطبیعیه که لازم نیست چیزی بپرسه چون همه چیو خودش میفهمه!
چطور اینقدر راحت فهمید هروقت نگرانم لبمو گاز میگیرم!؟
اخم کردم و گفتم:
+با وجود هیلی باید نگران باشم
ازم فاصله گرفت و گفت:
-صبح سرکار رفت
وقتی خیالم راحت شد نفسی بیرون دادم و وارد خونه شدم.
به محض ورودم چشمم به نور افتابی که توی آب استخره بالکن منعکس شده بود افتاد،با ذوق به زین نگاه کردمو پرسیدم:
+میشه برم شنا؟
با لبخند سرشو تکون داد و گفت:
-حتما
ژاکتش رو در اوردم و بهش دادم،از پله ها بالا رفتمو و لباس اپریل رو با یه مایو دوتیکه قرمز عوض کردم.
عینک آفتابیمو برداشتم و با خوشحالی از پله ها پایین رفتم تا وارد بالکن بشم.
وقتی زین رو ندیدم با خیال راحت راه بین پله ها و بالکن رو‌ طی کردم و در شیشه ایش رو باز کردم.
اما با دیدن‌ زین روی صندلی و در حال خوندن روزنامه اخم کردم...میخواد بازم منو بپاد؟
دستامو روی کمرم گذاشتم و وقتی نزدیکش رفتم گفتم:
+میخوایی الان نقش غریق نجات رو بازی کنی؟
بدون اینکه چشماشو از روزنامه جدا کنه گفت:
-نوپ فقط ترجیح دادم،قهوه امو توی هوای آزاد بخورم و...
سرشو از توی روزنامه جدا کرد و نگاهشو بهم داد...اول به بدنم و بعد به چشمام،میخوام بگم ادم هوس بازیه ولی از اونجایی که با‌ دخترای دیگه همچین رفتاری نداره میگم یه مشکل دیگه داره!
+و چی؟
گلوشو صاف کرد و گفت:
-من اصلا نمیتونم شنا کنم پس اگه غرق بشی مردی!بهت توصیه میکنم تو قسمت کم عمق بمونی!

BadlandsNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ