۵۵)آبنبات چوبی

442 28 1
                                    


بازومو دور بدن هیزل انداختم و بعد بوسیدن شونش از پشت گفتم:
+هیلی رو کنار اون آدما دیدم...یکم نگران شدم که هنوز نرسیده خونه
اون با چشم های درشت شدش برگشت و دهنشو پشت سرهم تکون میداد انگار سعی داشت کلماتو پیدا کنه و بالاخره گفت:
-تو...تو دیدیش...و تنهاش گذاشتی؟
دستشو روی سرش کشید و باعث شد واقعا اذیت بشم،خدایا اگه کاریش کنن چی؟
+کاریش ندارن...امیدوارم!
هیزل اخم کرد و گفت:
-خیلی احمقی چرا اینکارو کردی؟
شونه هامو بالا انداختم و صادقانه گفتم:
+چون مشغول نجات دادن تو بودم...و مسلما تو برام مهمتری نمیتونستم ریسک کنم
اون لبخند کمرنگی زد و سرشو روی بالش برگردوند،لبمو زیر گوشش گذاشتم و گفتم:
-برو یه دوش بگیر بوی سکس میدی
اون لحاف رو جلوی دهنش گذاشت و خندید بعد اینکه بلند شد به ساعت نگاهی انداختم"4:30"دو ساعت گذشته!شاید پیش الکسه و یا رافائله یا تیفانی...شاید هم پیش اوناست!
با صدای زنگ خونه از افکار پوچم بیرون اومدم و با چهره متعجب هیزل رو به رو شدم:
-هیلیه!؟
به بدن لختش نگاهی انداختم و با عجله بلند شدمو شروع به پوشیدن لباسام که هرکدوم یه جای اتاق بود کردم.
+یالا برو تو حموم
وقتی مطمئن شدم به حرفم گوش داده سمت طبقه پایین رفتمو در رو باز کردم.
چهره عصبی و قرمز شده هیلی اولین چیزی بود که دیدم و بعد چهره متاسف رافائل!
هیلی با زدن ضربه ای به سینم بدنمو از جلوی در تکون داد و همونطور که جلوتر میومد فریاد کشید:
-عوضی چطور تونستی منو پیش اون حرومزاده ها تنها بزاری!؟تو چه دوست پسری هستی؟
مچ دستشو گرفتم و سعی کردم عصبانیتمو کنترل کنم تا یه وقت دستاشو نشکونم.
+مراقب حرف زدنت باش،اگه اونا هیزل رو پیدا میکردن،کارمون تموم بود...و اگه فکر میکنی دوست پسر بدی هستم میتونی ترکم کنی،میدونی که مشکلی ندارم؟
اون با قیافه ای که حاکی از ناباوری بود و با دهن نیمه باز بهم زل زد،انتظار داشتم یه سیلی تحویلم بده ولی فقط ازم جدا شد و با قدم های محکم به سمت طبقه بالا رفت.
دستمو لای موهام بردم و احساسات منفیمو با نفس فوت مانندی به بیرون فرستادم.
-هی مرد اصلا کارت جالب نبود،اینجا خونه اونم هست
آره من احمق دو سال پیش بهش پیشنهاد دادم که تو خونه من زندگی کنیم!
+خفه شو رافائل
اون نخودی خندید و گفت:
-ممنون که به فکر هیزل بودی،امیدوارم که بخاطر من باشه نه آزمایشون
با یاداوری اینکه هدف رافائل بخاطر عشق مسخرش به هیزل درست مثل منه با اخم سری تکون دادم و گفتم:
-بخاطر تو و هیزل بود
اون با لبخند دستاشو بهم کوبوند و گفت:
-خوبه حالا هیزل کجاست؟
معلومه که مثل یه پسربچه سراغ ابنبات چوبیش رو میگیره!
+ترسیده بود بهش گفتم که صاحب اون کلوب با مافیا درگیره و اوناهم برای اون اومدن و نزاشتم چیزی ببینه الان هم رفته یه دوش بگیره
کاش میتونستم بگم درواقع بعد یه سکس دوست داشتنی با من به حموم رفته...مشخصا نمیتونم!
-نظری نداری که چیکار کنم تا کار وحشتناکمو ببخشه؟
بیخیالش شو!
گلومو صاف کردم و سعی کردم قیافمو خیلی بد نشون ندم:
+یه کم وقت بهش بده و زیاد بهش فشار نیار
یه ابروشو بالا برد و با‌ پوزخندی روی لبش پرسید:
-مطمئن حرف میزنی!به نظر خوب میشناسیش،هیزل کسی نیست که تو سه ماه با یه نفر اینقدر صمیمی بشه
وقتی متوجه نگاه عجیبش شدم فهمیدم خیلی وقته ساکت موندم...آب دهنمو به سختی قورت دادم و خشکی و سوزش گلومو نادیده گرفتمو گفتم:
+رفتارامون شبیه همه،شاید بخاطر همینه
اون خنده مصنویی کرد و گفت:
+شایدم بخاطر اینه که تو نه سال لعنتی میشناسیش
میتونستم از چشماش،طرز حرف زدنش،حرکات دستش،بفهمم که چقدر حسودی میکنه پس فقط سعی کردم جلوی خودمو بگیرم تا نخندم!
+خب...توهم اگه به جای دختربازی رو کارت تمرکز میکردی الان اندازه من میشناختیش
اون دستاشو بهم مالوند و عضله های صورتش شل شدن انگار از حالت گارد گرفتن خارج شده،گلوشو صاف کرد و گفت:
-شاید!
خوشحالم که اینکارو من انجام دادم...اگه هرکس دیگه بود احتمالا مثل من خیلی زود با اون قلب مهربون و چهره شیرینش دیوونش میشد.
خواستم موضوع رو عوض کنم ولی با شنیدن صدای وحشتناکی از پشت سرم دهنم قفل شد‌
برگشتم و با دیدن هیلی که چمدون بزرگش رو از روی تک تک پله ها پایین میکشید فهمیدم منبع صدا از کجاست!
سمتش رفتم و خلاف خواسته ام بدنشو بین دست هام گرفتم.
-ولم کن زین!
اون با صدای بلندی که توی کل خونه پخش شد فریاد کشید.

BadlandsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora