با قدم های محکم و پر از حرصی که هر کدومشون حکم یه مشکلم رو داشتن از پله ها پایین رفتم و متوجه شدم بقیه سر میزن و انگار کسی که زیادی سرگرم خودش و افکارش شده من بودم!
وقتی سر میز رسیدم سر همشون شبیه جغد چرخید و من به ناچار مجبور شدم سلامی زیر لبم بگم.
رو به روی هیلی و کنار رافائل نشستمو با لبخندی که میدونستم روی اعصاب هیلیه کمی از غذا رو به بشقاب خودمانتقال دادم و دوباره به اون نگاه کردم که مشتش دور چنگال به رنگ سفید در اومده بود و قطعا از فشار زیاد وارد کردن بهشه!
-عا هیزل؟حلقت کو؟
با صدای مامان رافائل نگاهمو از هیلی گرفتم و به دست چپم نگاه کردم و سعی کردم دنبال یه بهونه بگردم ولی رافائل زودتر از من جواب داد:
-یکی از نگیناش افتاده بود دادم درستش کنن
جواب قانع کننده راف،مادرش رو راضی کرد و اون به خوردن غذاش ادامه داد ولی در عوض ناتالی بحث جدید رو باز کرد:
-اوم...زین،تو و هیلی قصد ندارین که عروسی کنین؟یا حداقل نامزد؟
زین که در حال نوشیدن شرابش بود به سرفه افتاد و یه جورایی از جواب دادن قصر در رفت و هیلی با لبخند مصنویی گفت:
-ما همینجوری راحتیم
ناتالی لب پایینشو گاز گرفت و انگار داشت خودشو کنترل میکرد تا فحش نده،حسودیش زیادی تابلوئه...ولی داره به آدم اشتباهی حسودی میکنه!
درحالی که به کمک چنگال با مرغ توی ظرفم بازی میکردم،زیر چشمی به زین نگاه کردم و متوجه نگاهش شدم که از قبل رو من متمرکز بود و همین باعث شد نتونم جلوی لبخندمو بگیرم ولی به محض دیدن صورت هیلی لبخندم محو شد و اخم روی صورتم جا خشک کرد!
تموم شدن بحث ناتالی و راف سر اینکه چرا نامزد ناتالی نتونسته بیاد باعث شد بتونم نفس های سنگین و نا منظم هیلی رو بشنوم و اینکه فقط تونسته بودم با یک نگاه به دوست پسرش اونو عصبی کنم بهم لذت میداد!
وقتی دوباره مکالمه ای از سر گرفته شد از فرصت استفاده کردم و مستقیما به زین نگاه کردم ولی اون حواسش نبود اما میدونستم هیلی خیلی خوب حواسش هست پس زبونمو روی لبم کشیدم طوری که انگار من یه حیوون وحشیم و زین یه طعمه ست و دارم برای چطوری خوردنش نقشه میکشم!
صدای بلندی که از ضربه مشت به میز اومد،لبخندی رو لبم نشوند،هیلی دستمالی که توی مشتش گرفته بود رو روی میز انداخت و سریع بلند شد.
-ممنون من سیر شدم
خب انگار دلیل قانع کننده ای نیاورد چون هنوز نگاه خیره همه روشه که داره سالن رو ترک میکنه.
-اون که چیزی نخورد!
ناتالی با تعجب و درحالیکه به ظرف هیلی نگاه میکرد،گفت و واقعا ایندفعه دلم میخواست خفش کنم.
زین نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد به غذا خوردن ادامه داد،انگار همین باعث اعتراض کردن ناتالی شد:
-زین!؟برو ببین چه بلایی سر دوست دخترت اومده،شاید حالش بده!
زین بدون اینکه نگاهشو از غذاش جدا کنه،گفت:
-بعید میدونم
ناتالی با تمسخر جواب داد:
-اوه پس نسبت به همه دوست دخترات بیخیالی،خوبه فکر میکردم مشکل از منه ولی...
-ناتالی!
رافائل تقریبا فریاد کشید تا بتونه اونو ساکت کنه و واقعا خوشحالم که اینکارو کرد وگرنه ممکن بود دهنش رو با کارد و چنگال جر بدم!
ناتالی بدون تشکر از روی میز بلند شد و انگار دنبال هیلی رفت،حالا سمت اونه؟چی میخواد بگه؟اوه ما باهم نقطه اشتراک داریم چون زین به هیچ کدوممون اهمیت نمیده پس بیا بر علیه اش بشیم!
با تصور اینکه همچین چیزی بگن خندم گرفت ولی با گاز گرفتن لبم جلوی خودمو گرفتم تا اینکه نگاه سرد و خشک زینو روی خودم پیدا کردم و همون کافی بود تا دیگه لازم نباشه جلویخندمو بگیرم...چون خنده ای وجود نداشت!
***
بعد اینکه آشپزخونه رو تمیز کردم و میز رو جمع کردم سمت پذیرایی رفتم ولی کسی جز زین،هیلی و راف رو اونجا ندیدم پس پرسیدم:
+اونا کجان؟
هیلی با دیدنم روشو برگردوند و ترجیح داد به دیوار نگاه کنه،راف جواب داد:
-پرواز خستشون کرده،رفتن که بخوابن
زین از روی دسته مبل بلند شد و گفت:
-پس نقش بازی کردن تمومه؟میتونم برم؟
رافائل دست به سینه وایساد و گفت:
-اول بگین که سر میز چه غلطی کردین؟هوم؟هیلی؟اون چه حرکتی بود؟
هیلی خنده عصبی ترسناک همیشگیش بلند شد و گفت:
-از هیزل بپرس که نمیتونه به زین نگاه نکنه!
رافائل بهم نگاه کرد و گفت:
-اوه فکر کردم قراره ازش مراقبت کنی اما از امروز همش راجع بهش غر میزنی
چهره هیلی به حالت نرم تری در اومد ولی انگار نمیدونست چی بگه زین گلوشو صاف کرد و در جواب گفت:
-اون قرارداد رو امضا نکرد چون یه شرط گذاشت...اینکه من و هیزل بهم نزدیک نشیم و من باهاش بمونم ولی مشخصه که برای هیزل مهم نیست انگار مشکلی با شروع شدن آزمایش ها نداره
اون جمله اخرشو سمت من داد زد و باید اعتراف کنم واقعا ناراحت شدم،ناراحت از اینکه اون سرزنشم میکنه!
رافائل خندید و رو به هیلی گفت:
-تو دیوونه ای دختر،داری خودت رو نابود کنی...بخاطر کی؟کسی که بهت خیانت کرده؟
هیلی سرشو پایین انداخت و با صدای بغض داری گفت:
-نمیدونم تو چجوری اینقدر راحت از هیزل گذشتی ولی من مثل تو نیستم
رافائل سرشو تکون داد و گفت:
-درسته تو خیلی احمق تری اینقدر احمق که جلوی منو با یه امضا نکردن گرفتی،اینا حدود یک سال بدون اینکه بفهمیم باهمدیگه بودن،فکر میکنی شرط مسخرت کاری میکنه که از هم دور بشن؟یا ازت بترسن؟شاید زین بترسه ولی این هرزه ای که من میبینم از هیچی نمیترسه،حتی از مرگ چه برسه به تو
سعی کردم بفهمم داره ازم تعریف میکنه یا توهین میکنه ولی هرچی بود دوسش داشتم،اونا میدونن که نمیتونن جلوی مارو بگیرن،اونا میدونن که غیرقابل توقفیم!
هیلی آروم آروم اشک میریخت و بعد یه سکوت طولانی گفت:
-تو میدونی که بچه از زین بوده؟میدونی چقدر عاشق همدیگه ان؟میدونی زین نجاتش داده؟چطور ازم میخوایی با دونستن اینا زین رو دو دستی تحویل هیزل بدم؟
رافائل به من و زین نگاهی انداخت و با تک خنده ای گفت:
-مطمئن باش بیشتر از تو میدونم،زین همیشه عاشقش بود،از اون روز اولی که دیدتش...درسته؟
اون کلمه آخر رو خطاب به زین گفت و منتظر جواب نموند و ادامه داد:
-این بچه بازی هارو تموم کن هیلی مثل یه آدم بزرگسال با موضوع کنار بیا،میدونی وقتی من موضوع رو فهمیدم تو اون شرط مسخرت رو گذاشته بودی؟میدونی تو چه شرایطی اینارو باهم دیدم؟
ماریا بهش نگفته؟
حالا علاوه بر هیلی من و زین هم شوکه شده بودیم،زین بالاخره صورتش از یک ساعت پیش تاحالا یه حالتی گرفت ولی چیزی نگفت،بجاش هیلی ایندفعه با صدای رساتری گفت:
-لطفا درست و حسابی همه چی رو بگو
رافائل نزدیک اومد و با لبخند ترسناکی پشتم قرار گرفت و گفت:
-باید قرارداد رو امضا کنی
تنم مور مور شد و حتی از این فاصله هم میتونستم عصبانیت و لرزش مشت های زین رو حس کنم.
هیلی اشک هاشو پاک کرد و گفت:
-اگه بعد شرطم بهمدیگه نزدیک شدن پس مطمئن باش اینکارو میکنم
رافائل لبشو رو شونم گذاشت و گفت:
-اوه دیدی چیشد؟هنوزم نمیترسی؟
اونو به کنار هل دادم و روی مبل نشستم،درسته هنوزم نمیترسم چون حتما فرار میکنم!