۹۸)پل

323 35 9
                                    


هردو دستشو گرفتم و سمت تشک فشار دادم تا نتونه تکونشون بده،اون اخم کرد و خودشو زیرم تکون داد و گفت:
-هیزل لطفا داری اذیتم میکنی
+میدونم ولی مهم نیست
لبخند موذیانه ای زدم و دست به سینه نشستم تا حرف بزنه،اون نگاهشو به دستش که حالا روی رونم میرقصید داد و گفت:
-یکی داشت تعقیبم میکرد و هیچ ایده ای ندارم که کی بود
حسی که چند دقیقه پیش تو حموم داشتم سراغم و اومد،سرمو پایین انداختم و سعی کردم ناراحتیم رو نشون ندم ولی با حس کردن دست هاش روی رونم ناخودآگاه بهش نگاه کردم و بدون تردید سرمو توی گردنش جا کردم.
-عزیزم بزودی از اینجا میریم پس فکرت رو درگیر نکن
سرمو کج کردم تا بتونم تو چشم هاش نگاه کنم به سختی لبخند زدم و اون ادامه داد:
-در ضمن شاید فقط اشتباه میکنم چون‌ اگه افراد راف منو ببینن مطمئنا نمیزارن در برم
میدونستم فقط میخواد آرومم کنه و داره حرف دلش رو میزنه پس چیزی نگفتم و به بو کردن عطرش ادامه دادم.
راف غیرقابل پیش بینی شده! کی‌فکرش رو میکرد بعد دیدن من و زین باهمدیگه زنده به گورمون نکنه؟...هیچکس!
+باشه
فقط برای اینکه بهش نشون بدم قانع‌ شدم حرفی نزدم و آروم از روش بلند شدم و متوجه شدم این ناراحتی عجیب و حس بدی که توی قلبم لونه کرده باعث شده از اون شرایط خجالت بکشم.
+ببخشید شبیه وحشی ها روت پریدم
اون نیشخندی زد و روی ارنجش بلند شد و گفت:
-عذرخواهی نکن،یه جورایی جذاب بود باید اعتراف کنم که واقعا تحریک شدم
سعی کردم لبخند بزنم و یه عکس العملی به تعریف تحریک آمیزش نشون بدم ولی بغض توی گلوم بالاتر از قبل اومد و‌ جرئت نکردم حرف بزنم تا یه وقت نشکنه!
-هیزل؟
زین با تعجب صدام زد و صورتمو که نفهمیدم کی جهت مخالف چرخوندم سمت خودش کشوند.
انگشت شصتش رو روی‌ چونم کشید و لبخند تلخی زد،وقتی دیدم رفته رفته تار شد فهمیدم که اشک توی چشم هام جا خشک کرده.
-لعنت به من که نمیتونم هیچوقت آرومت کنم
اون کلمات باعث شدن که قلبم برای لحظه ای درد بگیره،دست زینو محکم تو مشتم فشردم تا توجهش سمتم برگرده و گفتم:
+نه لطفا اینطوری نگو،من آرومم فقط...نمیتونم ذهنمو آروم کنم
اون‌ حوله رو روی پاش جا به جا کرد و درحالی که با رینگ توی انگشتش ور میرفت گفت:
-من مطمئن شدم که کسی تا اینجا تعقیبم نمیکنه،لطفا ذهنت رو آزار نده
نفس عمیقی کشیدم و سرمو آروم تکون دادم،باید بهش اعتماد داشته باشم،هر اتفاقی هم بیوفته کنار‌ همدیگه‌ایم،پس از چی میترسم؟
لبخندی روی‌ لبش نشست و آروم گفت:
-یادته قبلا بهت چی گفته بودم؟...اگه‌ هر لحظه که میگذره رو بخوایی با ترس از آینده بگذرونی دیگه چیزی برات باقی نمیمونه تا از حال لذت ببری
ناخودآگاه خندیدم و حرفشو با حرکت‌ سرم تایید کردم و‌ گفتم:
+یه چیزی تو این مایه ها گفتی
اون هم در جوابم خندید و گفت:
-آره راستش دقیق یادم نیست چی بود
نگاهمو ازش گرفتم و‌ یادم اومد هنوز لخت و با یه تیکه حوله روی پاش اونجا نشسته و همین منظره باعث شد دوباره بخندم.
+اوه زین لطفا یا لباس‌ بپوش یا برو حموم
اون با خنده سمت حموم رفت و گفت:
-اوه‌ تظاهر نکن که خیلی بدت میاد
با بسته شدن در‌ حموم لبخندم کمرنگ تر شد و باز فهمیدم چقدر خوشحالم که دارمش...اگه اون نبود یا اگه‌ حسی بینمون نبود من الان فرقی با موش آزمایشگاهی نداشتم!
میدونم اگه بارون شدیدی بیاد و زیر یه پل برم همه چیز متوقف میشه نه رعد و‌ برقی میبینم نه بارون اذیتم میکنه ولی کافیه از زیر پل رد بشم اونوقت همه چیز دوبرابر،بدتر به نظر میاد...زین همون پل منه!
با لبخند و‌ دل آسوده ای از اتاق بیرون اومدم و سمت پلاستیک های خریدی که زین چند دقیقه پیش اورده بود،رفتم و توی آشپزخونه اونجا جا به جاشون کردم و شروع به درست کردن غذا کردم تا اینکه با صدای زنگ در متوقف شدم و لرز خفیفی به بدنم افتاد.
هنوز میتونستم صدای شرشر آب رو‌ بشنوم و این یعنی زین هنوز تو حمومه پس نمیتونم ازش کمکی بخوام.
وقتی زنگ که برای بار دوم به صدا در اومد از آشپزخونه بیرون رفتم و پشت در وایسادم،نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+کیه؟
-هیزل منم
صدای مهربون الکس لبخندی روی لبم نشوند و باعث شد بدون تردید در رو باز کنم و بهش اجازه ورود بدم.
+ترسوندیم
اون با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
-چرا؟کسی که اینجارو بلد نیست
در رو بستم و چند دقیقه پیش برام یاداوری شد و اخمی روی صورتم نشست.
+زین بیرون رفت و گفت که حس کرده یکی تعقیبش میکرده ولی تا اینجا نه
الکس دستی به موهای قهوه ایش کشید و گفت:
-الان‌کجاست؟
خواستم جواب بدم ولی قبلش زین با حوله ای به کمرش از اتاق بیرون اومد و گفت:
-حموم بودم...حالا بگو اونجا چیشد؟
الکس بهم نگاهی انداخت و چهرش حالت نرم تری گرفت و گفت:
-نمیتونی تصور کنی چقدر عصبی شدن و‌ هیلی بدون کوچیک ترین شکی تاییدنامه رو‌ امضا کرد،خیلیا رو فرستادن دنبالتون
به دیوار تکیه دادم و سرمو پایین انداختم...اگه دستشون بهم برسه چی میشه؟چقدر اون آزمایش ها میتونه بد باشه؟
-الکس اونایی که تعقیبم کردن از بدلندز نبودن من خوب میشناسمشون میدونم که اونا نبودن
جرئت نکردم که به زین‌ نگاه کنم تو اون لحظه اگه امکان داشت دلم میخواست کر هم میبودم و جمله بعدیش رو نمی شنیدم!
-انگار همونایی بودن که کم بود منو توی نیواورلئان بکشن!
چشمامو محکم روی هم فشار دادم و آروم آروم پایین رفتم تا روی زمین نشستم.
-هیزل!؟
زین و الکس باهم صدام کردن،زین با نگرانی جلوم زانو زد و پرسید:
-خوبی؟
سمت بدنش مایل شدم و اوهوم آرومی زیر لبم گفتم،اگه از بدلندز پیدامون کنن فوقش آزمایش ها رو من شروع میشه ولی اگه اونا مارو پیدا کنن،زین رو باید مرده بدونم.
-هیزل فشار زیادی روشه شاید بهتر باشه دیگه با این اینجور چرت و پرت ها اذیتش نکنیم
الکس جوری حرف میزد که انگار من اونجا نیستم و نگاه پر از ترحمش اذیتم میکرد،هرچی بیشتر کنار زین بمونم بیشتر ضعیف میشم نه بخاطر خودم فقط بخاطر خودش...چون نمیخوام بخاطر من بلایی سرش بیاد.
+زین بیا زودتر بریم،لطفا برام مهم نیست چی میشه،فقط بیا بریم،اگه اونا پیدامون بکنن میکشنت مثل کاری که دفعه پیش میخواستن بکنن
درحالی که به گردن زین چنگ مینداختم همه اون جملات رو تند گفتم و تقریبا به
نفس نفس افتادم.
زین به الکس نگاهی کرد و گفت:
-میتونی کارای بلیت رو درست کنی؟
الکس سریع سرشو تکون داد و گفت:
-حتما فقط...به‌ کجا؟
زین سرمو به سینه خیس و برهنه خودش فشرد و اجازه داد آهنگ بدنش رو بشنوم و کمی آرومتر شم.
-سیدنی
با بسته شدن صدای در فهمیدم الکس رفته،سرمو بالا گرفتم و از پایین به چشم های براق زین نگاه کردم و گفتم:
+ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم
اون بوسه ای روی سرم گذاشت و گفت:
-تو داری خودت رو اذیت میکنی و من نمیتونم دلیلش رو بفهمم!کجا‌ی جمله کسی منو تا اینجا تعقیب نکرده رو‌ متوجه نشدی؟
وقتی لحنش توی جمله آخرش خشن شد ازش فاصله گرفتم و با بد عنقی گفتم:
+برام مهم نیست کسی جای منو بفهمه چون هیچکس قرار نیست منو بکشه،کسی که این وسط میمیره تویی...
اخم زین باز شد و لب و لوچش افتاد،انگار حقیقت تلخی رو براش یاداوری کردم و‌ همین باعث شد خیلی راحت بغض به سراغم بیاد!
+اگه تو نباشی منم نیستم،جسمم هست ولی خودم...نه نیستم
اون ایندفعه جوابی نداد،البته جوابی لفظی نداد چون لبامونو بهم قفل کرده بود!
-تو نمیخوایی بلایی سر من بیاد و‌ منم نمیخوام تو آسیب ببینی پس نظرت چیه به خواسته همدیگه احترام بزاریم و همینطور مراقب خودمون باشیم؟قبول؟
این معامله کردن عجیبش باعث شد بخندم و آروم گفتم:
+قبول!

BadlandsWhere stories live. Discover now