۹۴)ما خطرناکیم

278 30 0
                                    


هوای اونجارو با دم عمیقی وارد ریه هام کردم و مطمئن شدم هیچ چیز بعد رفتنم تغییر نکرده.
وقتی رافائل با ساک تقریبا بزرگ من که با وسیله های شخصی مهمم پر شده بود سمت پله ها رفت با نگاهم دنبالش کردم چون این بیخیالی و سکوتش واقعا کنجکاو و متعجبم میکنه.
راف با وارد شدن به اتاق سابقمون باعث شد لرزی به تنم بیوفته چون یادم اومد باید جلوی مادر و‌ خواهرش تظاهر کنم که باهمیم و برای چی؟اوه درسته چون شغل عزیزش در خطر نیوفته ولی دلیل اصلی که قبول کردم فقط فرصت فراره!
از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم،راف که تا اون موقع روی تخت نشسته بود به موبایلش زل زده میزد بلند شد و اونو کنار گوشش گذاشت:
-هیلی فقط امشب ساعت هفت با اون عوضی پاشو بیا اینجا و اینقدر هم چرت و پرتایی که میدونی برام مهم نیست بهم تحویل نده
وقتی زین رو عوضی خطاب کرد اخم کرد و عصبانیت تو خونم شنا میکرد تا اونو به جوش بیاره،چرا اون طوری رفتار میکنه که انگار پاک ترین مرد دنیاست و خیلی بی گناهه؟
رافائل بهم نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
-اگه اون کوفتی رو امضا میکردی الان نگران این نبودی که چه اتفاقی میوفته!
و بدون خداحافظی قطع کرد و‌ زیر لبش با تندی گفت:
-دختره روانی شده میگه امضا نمیکنم و همش ریسکه بعد میگه اوه اون و زین هنوز خطرناکن
وقتی ادای هیلی رو در اورد خندم گرفت ولی با نگه داشتن هوا تو لپام ساکت موندم،اون حق داره ما خطرناکیم...و اگه فرصت داشته باشیم میتونیم با عشقمون نابودشون کنیم!
رافائل موبایل رو‌ تو جیبش گذاشت و به سر تا پام که با تیشرتی گشاد و شلوار جین رنگ و رو رفته ای پوشیده شده بود نگاهی انداخت و گفت:
-وقتی اونا اومدن درست لباس بپوش شبیه روزای یتیمیت شدی
و بعد زدن تنه ای بهم از اونجا خارج شد،کیف دستیمو تو دستم فشردم و وقتی مطمئن شدم از اتاق دور شده اونو محکم روی تخت کوبوندم تا عصبانیتم خالی بشه،اوه حتما برای مادرت که همیشه به استریپر بودنم تیکه مینداخت و خواهر خل و چلت لباس خوب میپوشم!
***
وقتی چیدن میز غذاخوری رو تموم کردم با ذوق به شاهکارم‌ نگاه کردم چون زمان زیادی از آخرین باری که اینکارا کردم میگذره!
با صدای زنگ در نگاهمو از میز جدا کردم‌ و متوجه رافائل شدم که داره از طبقه بالا به سمت در میاد پس با قدم های شل و ول دنبالش رفتم،بعد باز شدن در‌ تونستم چهره ناتالی و مادرش رو ببینم.
ناتالی مثل همیشه انگار خوشحال ترین دختر دنیا بود و پرید تو بغل رافائل و گفت:
-اوه دلم برات تنگ شده بود
رافائل خندید و گفت:
-همین یکی دو ماه پیش خونت بودم
ناتالی ازش جدا شد و بعد چرخوندن چشماش گفت:
-برای سه ساعت
+سلام خوش اومدی
سعی کردم مودبانه اعلام حضور کنم و انگار موفق بودم،ناتالی بهم نگاه کرد و آغوش کوتاهی بهم تحویل داد و گفت:
-سلام عزیزم
مادر رافائل برعکس ناتالی با قیافه بی حسی رافائل رو بغل کرد و فکر نمیکنم حتی چیزی گفته باشه و بعد نگاهش مثل مشت بهم ضربه زد و نگاهی به لباسم انداخت،لباسی که مطمئنا با دامن کوتاه تنگش و نیم تنه توریش اصلا پوشیده و مناسب نبود.
+سلام
زیر لبم گفتم و اونم سرشو برام تکون داد و همین باعث اخمم شد،رافائل در رو بست و وقتی برگشت تازه نگاهش به من خورد و باید اعتراف کنم اخمش منو ترسوند!
-اومم مامان،ناتالی وسایلتون رو به همون اتاق مهمونا ببرین،راحت باشین
اونا سری تکون دادن و از پله ها بالا رفتن و رافائل بعد اینکه نگاهشو از اونا جدا کرد بازومو محکم توی مشتش گرفت و از لای دندوناش با صدای خشنی گفت:
-میخوایی منو عصبی کنی،وقتی به حرفم گوش نمیدی؟آره؟
بازومو از دستش بیرون کشیدم و با دست دیگم روشو مالوندم و گفتم:
+اگه اذیت میشی میتونم همین الان برم
انگار موفق شدم که عصبانیتشو به نهایت برسونم چون انگشتاش حالا دور گلوم حلقه شده بودن و به سختی میتونستم نفس بکشم:
-آره میتونی بری به جهنم
اوه اون جدی از من متنفره! آخرین باری که اینجا کنارش بودم باهام مثل یه ملکه رفتار میکرد ولی الان...
مچشو گرفتم تا دستشو پایین بکشم ولی اون فقط منو سمت کانتر آشپزخونه برگردوند و گفت:
-خوب ببین اینجا بود نه؟اینجا ماریا مچتونو گرفت،درسته؟
ماریا؟لعنت بهش من به اون اعتماد کردم!
+ولم کن
اون در کمال تعجب دستمو ول کرد و تقریبا هلم داد و همون موقع صدای کفش های ناتالی و مادرش روی پله ها پیچید.
طوری که انگار هیچی نشده کنارشون وایسادم و گفتم:
+غذا آمادست شما برین،من الان میام
و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم با لبخند موذیانه ای که نمیتونستم جلوشو بگیرم از بینشون رد شدم و از پله ها بالا رفتم.
ماریا...ماریا...چرا باید الان همه چیو به‌ راف بگه؟
وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم تا بتونم راحت تر اون کفشای طاقت فرسا رو در بیارم و وقتی اینکارو کردم متوجه زخمی پشت پام شدم پس سراغ صندل های لژ داری که تو کمدم بود رفتم...جالبه که چطور منو با لباس و پول و خونه بزرگ خفه کرده بود!
با صدای زنگ خونه اخم کردم چون واقعا حوصله هیلی و زین رو باهم نداشتم.
بعد چند ثانیه صدای خوش و بش اونا اومد و اخم منم غلیظ تر شد.

BadlandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora