به ساعت نگاه کردم و با تعجب به زین گفتم:
+چه زود یادت رفت که قرصامو بدی
نگاهی از گوشه چشمش بهم انداخت و بلند شد،به امید اینکه اون لعنتی هارو بخورم دنبالش رفتم،وارد اتاقش شد و از توی کشو عسلیش یه پلاستیک در آورد و قرص های متفاوتی سمتم گرفت...قرص هایی که توی بسته پلاستیکی بودن و هیچ نام و نشونی نداشتن.
-از این به بعد اینارو میخوری
لحنش بیشتر حالت دستوری داشت،برای همین اخم کردم و مثل همیشه زود عصبی شدم و گفتم:
+قرص های خودم چی؟
چشماشو روی هم فشار داد و لبشو گزید انگار که عصبی بود ولی سعی داشت کنترلش کنه،بهم نزدیک شد ولی من ناخودآگاه عقب رفتم و همین کافی بود تا اخماش باز بشه ابروهاشو بالا داد و سرتاپامو برانداز کرد و آروم گفت:
-متاسفم...نمیخواستم بترسونمت
من ترسیده بودم؟نه...من عصبی بودم،شاید هم عصبی بودن یه پوشش برای ترسمه!میدونم اگه قبول کنم ترسیدم،تمام استخون های بدنم شروع به لرزش میکنه!
+چرا باید اینارو بخورم؟
دوباره سعی کرد بهم نزدیک بشه ولی ایندفعه با احتیاط اینکارو کرد پس منم عقب نرفتم چون حالت صورتش کاملا نرم بود،و با لحن نرم تری گفت:
-اینا بهترن
لبمو روی هم فشار دادم تا به جمله شبیه جوکش نخندم،چطور ممکنه دارویی بهم بده که بهتر از داروهایی باشه که شوهرم بهم داده؟
اون انگار کاملا متوجه شده بود که جملشو جدی نگرفتم...خب اخماش که اینو میگفتن!
بخاطر فاصله کمش باهام راحت هردو بازومو توی مشتش گرفت و باعث شد سرجام یخ بزنم،انگار که متوجه ترسم شده بود،مشتشو یکم شل کرد و دست راستشو بالا آورد،بخاطر ترس خشک شده بودم ولی مطمئنم اگه الان ولم کنه میتونم یه سیلی تحویل صورت جذابش بدم.
برخلاف انتظارم،دستشو روی موهام کشید و یه تیکشو پشت گوشم گذاشت،بدون اینکه فاصلشو کم کنه توی صورتم گفت:
-فقط بهم اعتماد کن
میتونستم چیزی رو توی صداش حس کنم ولی...حتی نمیدونم چیه،اما هرچیه داره باعث میشه به شکل مسخره ای حرفشو قبول کنم...این ریسکه...و میتونه به ازای جونم تموم بشه
+باشه
حتی نفهمیدم این کلمه کی از توی دهنم بیرون اومد،متنفرم از اینکه احساسات از عقل و منطق جلو میزنن!
لبخندی زد و ازم فاصله گرفت و گفت:
-خب پس منم بهت اعتماد دارم...چون میخوام چند ساعت تنهات بزارم
مطمئنما الان چشمام از چشمای یه میمون شبگرد هندی درشت تر شده!
اون چه مرگشه؟چرا همه ی قوانین راف رو زیر پا میزاره؟دوستشه یا دشمن؟
نکنه رافائل کاری کرده و زین انتقام میخواد؟شاید میخواد بلایی سرم بیاره!لعنتی این درسته که بهش اعتماد کردم؟
***
با بی حوصلگی کنترل رو توی دستم چرخوندم و نگاهمو از سریالی که حتی نمیدونم راجع به چیه گرفتم،به ساعت نگاه کردم...پنج ساعته که رفته و الان ساعت یک و نیم صبحه!
اگه نیاد احتمال مرگشو از ۷۰ درصد به ۹۰ تغییر میدم!
سرمو رو کوسن فشار دادم و شروع به عوض کردن کانالا کردم...این یه بیماریه،دهمین باره که دارم توی این یک ساعت انجامش میدم!
با صدای باز شدن در مثل فنر از جام پریدم،با لبخند از روی کاناپه بلند شدم تا سمتش برم ولی با شنیدن صدای خنده های زین که با خنده های یه دختر مخلوط بود مثل یه مجسمه خشکم زد.
لبخندم زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم محو شد،لعنتی اون یه دختر آورده تا باهاش خوش بگذرونه ولی من اینجام...میتونم خودمو یه مگس مزاحم و اضافه صدا کنم!
مقصدمو تغییر دادم و با سرعت سمت پله ها رفتم تا قبل اینکه اونا بخوان کارشونو شروع کنن توی اتاق باشم.
-هیزل،بیداری؟
با صدای زین پاهام جوری بدنمو نگه داشتن که انگار مغزم توشونه!
با استرس برگشتم و بهش نگاه کردم،ولی بیشتر توجهمو به دختری که کنارش بود دادم اون انگار همسن سال زین بود با موهای فندقی بلند و چشم های کشیده تیره که حالا با سایه تیره خمارتر شده بودن...و هیکل فوق العاده ای که توی اون پیراهن دو تیکه سفید توری حسابی خودی نشون میداد!
+اوم...داشتم میرفتم بخوابم
سرشو تکون داد و با لبخند گفت:
-قبل اینکه بری میخوام با هیلی آشنات کنم...دوست دخترم
آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم زیاد از حد متعجب به نظر نرسم به هرحال مردی مثل اون تنها نمیمونه!
به اون دختر که اسمش هیلی بود اشاره کرد و من فقط تلاش کردم لبخند بزنم ولی وقتی چمدونی دست زین دیدم تلاشم با خاک یکسان شد.
هیلی لبخند شیرینی زد و گفت:
-سلام هیزل
اوه منو میشناسه!
+سلام...هیلی
زین دستشو روی شونه هیلی گذاشت و گفت:
-عزیزم میخوایی بخوابی یا برات یه چیزی بیارم بخوری؟
هیلی سرشو به علامت منفی تکون داد و چمدونو از دست زین گرفت و گفت:
-اثر ودکا از بین رفته،خستم
ودکا؟لباس شیک؟اونا مهمونی بودن؟
بعد گذاشتن بوسه ای روی لبای زین و شب بخیر گفتن بهمون از پله ها بالا رفت.
+چقدر دیر کردی!
زین درحالی که سمت آشپزخونه میرفت شروع به باز کردن دکمه های بلوزش کردم و باعث شد بخوام بخاطر شنیدن جوابش دنبالش برم.
-هیلی میامی بود،پیش خواهرش...رفته بودم فرودگاه دنبالش و خب بعدش بهش یه حالی توی کلوب دادم
جمله آخرشو با نیشخند گفت و لیوان آبشو سر کشید.
وقتی مطمئن شدم حواسش نیست به بدنش که نیمی ازش فقط مشخص بود نگاه کردم و همین کافی بود تا جای چندتا کبودی کوچیکو روی سینش ببینم.
زین گلوشو صاف کرد و وقتی بهش نگاه کردم خنده ریزی کرد تا متوجه بشم چه چقدر ضایع بودم،سرمو انداختم پایین چون میدونستم الان گونه هام همرنگ موهام شده.
-قرص هایی که دادمو خوردی؟
لحنش جدی تر از قبل بود،بهش نگاه کردم و با قاطعیت گفتم:
+آره
کانتر رو دور زد و اومد کنارم،یکم سمتم خم شد و گفت:
-حواست باشه به رافائل چیزی نگی...یعنی تو مکالمه هاتون سوتی ندی
ایندفعه دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و با پرسیدن سوالی از فکری که تمام روز ذهنمو درگیر کرده بود راحت شدم:
+چرا میخوایی ندونه؟داری چیکار میکنی زین
دستمو گرفت ولی عکس العملم باعث شد تعجب کنم،بدنم تو کسری از ثانیه به یه تنور تبدیل شد...این چه کوفتیه؟
-به نفع توئه...فقط ازت میخوام بهم اعتماد کنی و بعد همه چیو میفهمی
____________________
هیلی اومد که عکسش بالا هست :)