۱۰۵)برگشت

302 31 18
                                    


دراکو به زین‌ نزدیک شد و گفت:
-میدونم زین ولی همین الانش هم زیادی طولش دادی و این ریسکه،آزمایش هسته ای که انجام نمیدی واقعا‌ هیزل رو درک نمیکنم اون چطور نفهمیده
نه لعنتی نباید چیزی رو ازم پنهون میکردی...نه وقتی که بیشترین اعتماد رو بهت داشتم!
-چرا نمیفهمی؟من نمیخوام ناراحتش کنم،نمیخوام ذهنش رو درگیر چیزی بکنه که نمیتونه توش کمکی بکنه...نمیخوام اذیت بشه
من کمکی نمی کنم؟اوه خیلی ممنون زین
حالا یه دختر نق نقو و جلو دست و پا هم شدم!
دیگه صبر‌ نکردم تا چرت و پرتاشون رو از سر بگیرن و دوباره به حرکت کردن ادامه دادم اما ایندفعه به قدری ضربات پام محکم بود که هردوشون متوجه‌ حضورم شدن.
زین با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-اوه صبح بخیر هی...
+حرفاتون رو شنیدم دیگه بهم دروغ نگو
حرفشو که مشخص بود چیه قطع کردم و دست به سینه جلوش وایسادم.زین به دراکو نگاهی انداخت،چشمامو آروم بست و‌ نفسشو بیرون داد و گفت:
-چیز خاصی نیست
نتونستم تحمل کنم و با تمام‌ قدرتم ضربه ای به قفسه سینش زدم که باعث شد از پشت به دراکو برخورد کنه،هردوشون با تعجب بهم نگاه کردن و من با همون خشمی که داشتم فریاد کشیدم:
+چیز خاصی نیست؟برای همین بهم نمیگی؟یا بهم نمیگی چون کمکی نمیکنم؟
لبمو گاز گرفتم تا یه وقت از شدت عصبانیت اشکم در نیاد...این اتفاق معمولا میوفته!
دراکو به جای زین جلو اومد و گفت:
-باشه‌ دختر آروم باش ولی جدی چیز خاصی نیست یعنی کاریش نمیشه کرد پس لازم...
+بهـــم بـــگـین!
چشم های دراکو بخاطر فریادم درشت شد انگار انتظار نداشت همچین رویی داشته باشم...ولی دارم!
-یادته تولد الکس بعد اینکه از اونجا فرار کردیم؟تو خوابیدی اما با درد بیدار شدی و خودتو تا حموم رسوندی و اونجا توی خون خودت غرق شدی؟
زین درحالی که سرش روبه پایین بود،خطاب بهم گفت و من وقتی به چیزی که میخواستم رسیدم آروم شدم.
-من هیلی رو فرستادم دنبال رافائل تا یه دارویی بیاره...من به اون دارو نیاز دارم همونی که توی سرنگ بود و فقط توی خونه رافائله
به اون شب که همه تا صبحش بیدار بودیم فکر کردم و‌ همه چی کاملا یادم اومد:
+ولی قبل اینکه راف و هیلی بیان تو یه محلول بهم دادی تا بخورم و من بهتر شدم
زین سرشو‌ تکون داد و گفت:
-میدونم به اونم‌ نیاز دارم و میتونم یه جوری گیرش بیارم چون تو خونه خودمه ولی اونی که دست رافائله...
کمرمو به نرده های پله چسبوندم و سعی کردم فکر کنم چطور میتونیم دزدکی وارد خونه بشیم...اوه اگه اون خونه نباشه سیستم ایمنی روشنه پس نمیتونیم...ولی در هست!
+زین!
اون سرشو بالا گرفت و ابروهاشو بالا داد و من برای لحظه ای از گفتن حرفم پشیمون شدم،دست به سینه وایسادم و گفتم:
+حرفتو پس بگیر و بگو من کمک میکنم
زین تک‌ خنده ای کرد و‌گفت:
-معلومه که کمک میکنی من یه زری زدم...همین؟
لبمو گاز گرفتم و دستامو از‌ جلوی‌ سینم آزاد کردم و گفتم:
+خب ما میتونیم دزدکی وارد خونه بشیم ولی مشکل سیستم ایمنیه اما اگه مثل کسی که صاحب خونست وارد بشیم،هیچ مشکلی ‌پیش نمیاد!
دراکو یه ابروشو بالا انداخت و گفت:
-آها و چطور؟
+من کلید زاپاس کنار در اصلی قایم کردم و وقتی من میرم اونجا زینم میره خونه خودش
زین لبخندی زد،صورتمو قاب کرد و بوسه محکمی روی پیشونیم نشوند و گفت:
-تو یه نابغه ای
خندیدم و‌ بغلش کردم و‌ متوجه دراکو شدم که با قیافه‌ خنده داری بهمون خیره شده.
-من چیکار کنم؟
زین تک خنده ای کرد و‌ در جواب به دراکو گفت:
-میتونی بری طبقه پایین و یه استریپر برای خودت بیاری و استراحت کنی... اصلا همچین‌ اتاقی میخوایی چیکار؟
دراکو نیشخندی زد و گفت:
-همچین اتاقی میخوام به همون دلایلی که دیشب به درد تو خورد
سرمو بیشتر توی سینه زین قایم کردم تا خجالتم رو‌ نشون ندم...واقعا ازشون‌بدم میاد
***
+باشه‌ زین فهمیدم...توی‌ گاو صندوقه
چشمامو چرخوندم و موبایل رو قطع کردم وقتی تاکسی وایساد،کرایه رو حساب کردم و سمت خونه رفتم.
روی نوک انگشتام وایسادم و دستمو بین سنگ های دیوار بردم تا کلید رو پیدا کنم...اگه نباشه چی؟
با حس کردم فلز سردی زیر انگشتام نفس راحتی کشیدم و برش داشتم.
در رو باز کردم و سیستم امنیتی رو با یه لمس خاموش کردم که یه وقت دردسر نشه.
سریع سمت اتاق سابقمون رفتم،در کمد رو باز کردم و سمت گاو صندوق خم شدم و دعا دعا میکردم که رمز رو‌ عوض نکرده باشه ولی قبل اینکه رمز رو بزنم موبایلم زنگ خورد...اوه زین!
+چیه؟
-اوه چرا اینقدر عصبی؟فقط میخواستم بگم من همین الان از خونه ام بیرون اومدم و دارم میام دنبالت
سرمو تکون دادم و گفتم:
+توی کوچه پشت خونه منتظر باش،از حیاط پشتی میام
نمیدونم چرا اینو گفتم ولی مطمئنا اونور امن تره منتظر جوابش نموندم و سریع قطع کردم و رمز رو که تاریخ سالگرد عروسیمون بود وارد کردم و درش با صدای تیک کوچیکی باز شد.
طبق انتظارم هیچ پولی‌اینجا نبود فقط مدارک و...داروها!
با ذوق اون بسته ای که توش سه تا شیشه کوچیک و یه سرنگ بزرگ بود رو برداشت و در گاو صندوق‌ رو بستم.
و در کشویی کمد رو کشیدم و کاملا به اتاق نگاه کردم تا یه وقت چیزی جا نزاشته باشم...دیدن اون تخت همه خاطرات بد این دو سال رو برام زنده کرد و‌ ترجیح دادم فقط از اون اتاق نفرین شده بیرون بیام!
سمت در پشتی رفتم و بازش کردم حیاط مثل همیشه تاریک بود پس منم با قدم های آروم و درحالی که آهنگی زیر لبم زمزمه میکردم سمت حصار چوبی اونجا رفتم،اول بسته رو با دقت اونطرف حصار پرت کردم و بعد دستامو به بالای اونجا گرفتم تا خودم بپرم اما با حس کردن دستی روی پهلوم متوقف شدم.
-ببین کی با پای خودش برگشته!
صداش حکم مرگ رو برام داشت و اگه الان چیز تیزی دم دست بود بدون وقت کشی خودکشی میکردم چون واقعا نمیخوام دست اون بیوفتم!
وقتس دستش از روی پهلوم به سمت گلوم اومد بغضم ترکید و همونطوری که سرجام خشک شده بودم توسط اون با شدت برگشتم و سرم به حصار چوبی برخورد کرد.
چشم های قهوه ایش تو تاریکی برق میزدن و مثل همیشه قیافه ترسناکش لرز به تنم انداخت و شدت گریه ام بیشتر شد...چرا نمیتونم جلوشو بگیرم؟
+رافائل
فقط تونستم صداش بزنم چون نمیدونستم چی بگم هیچ حرفی برای گفتن ندارم!
لبخندی زد و دندون های سفیدش‌ رو بهم نشون داد و گفت:
-اینجا چیکار میکنی خوشگلم؟اونم تنها؟

BadlandsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora