۱۹)نجاتی در اقیانوس

516 43 0
                                    


بدن گرمم توی آب لرزید و مطمئنا این بخاطر آب و هوا نبود بلکه بخاطر ترس بود.
سریع از پله ها بالا اومدم و چون رافائل داشت سمتم میومد،کنار استخر وایسادم،با اخم جلوم قرار گرفت و گفت:
-این چه وضعشه؟
به بدنم اشاره کرد و بعد نگاه بدی به زین انداخت،لبخندی زدم تا بهم کمک کنه خونسرد باشم و بعد گفتم:
+داشتم به زین شنا یاد میدادم
با اخم سمت زین برگشت و گفت:
-تو مایو نداری بپوشی که با لباس زیر اومدی؟
زین لبشو گزید و سمت شلوارش رفت تا اونو بپوشه،رافائل دستشو روی صورتم گذاشت و مجبورم‌ کرد نگاهمو از زین بگیرم،با اخم پرسید:
-چرا جواب هیچکدوم از زنگ هام رو ندادی؟
وقتی یادم اومد که قبل رفتنم به کلاب گوشیمو خاموش کردم و‌ هنوز روشنش نکردم گفتم:
+عوم...گوشیم...خراب شده
سرشو تکون داد و گفت:
-برات یه دونه جدید بخرم؟
خندیدم و گفتم:
+اوه نه لازم نیست زین گفت...میبرتش تعمیرگاه
وقتی سایه ای رومون افتاد متوجه شدم زین کنارمون وایساده...ولی ایندفعه با لباس!
رافائل دستشو از کنار صورتم رد کرد و روی موهام کشید و گفت:
-چرا هنوز اماده نشدی؟
باید برای ورود شکوهمندانه اش اماده میشدم؟
+برای چی؟
اون چشماش درشت شد و با تعجب به زین زل زد و گفت:
-بهش نگفتی؟
زین"لعنتی"آرومی زیر لبش گفت و دستشو روی صورتش کشید و ادامه داد:
-اوضاع با هیلی خوب نیست فکرم مشغول بود
رافائل با‌ پوزخند و لحن تحقیرآمیزش گفت:
-پس برای همین داشتی شنا یاد میگرفتی؟
زین چشماشو تو کاسه چشمش چرخوند و ازمون فاصله گرفت،سوالی که ذهنمو مشغول کرده بود به زبونم اوردم:
+چیشده راف؟
اون بدنمو تو یه حرکت به بدن خودش چسبوند و گفت:
-میدونی که سه شنبه تولدمه...
اوه لعنتی اصلا یادم نبود!لبخندی زدم و سعی کردم نشون بدم که همه چیزو میدونم.
+آره...خب؟
-تولد ۳۲ سالگیه و من میخوام یه جشن بگیرم و اون جشن جمعه ست یعنی امشب...البته چند روز پیش به زین گفتم بهت خبر بده...که نداد
اون وقتی اسم زینو آورد بهش نگاهی انداخت و باعث شد توجه‌ زین جلب بشه و با صدای‌ بلندی گفت:
-اینقد‌ تیکه ننداز،خب خودت بهش‌ میگفتی
رافائل خندید ولی خندش بیشتر شبیه خنده دلقک ها،توی فیلم ترسناک بود!
-خب عیب نداره،من اومدم اینجا تا باهم بریم دیگه...منتظر میمونم تا اماده بشی یه چند ساعتی وقت هست
سرمو تکون دادم و گفتم:
+باشه،من میرم یه لباسی چیزی انتخاب کنم
فقط برای اینکه از اون‌جا خارج بشم همچین چیزی گفتم...من معمولا لباس انتخاب نمیکنم!
ولی رافائل با گرفتن بازوم جلومو گرفت،شاید این بالکن در و‌ دیوار نداشته باشه و‌ هوای ازاد توش جریان پیدا کنه ولی با وجود زین و رافائل کنارم،احساس خفگی دارم!
-من برات انتخاب میکنم،میرم تو اتاقت تو هم یه لیوان آب بیار بخورم دارم میمیرم از تشنگی!
حتی بهم اجازه مخالفت نداد،هرچند اون یه درخواست نبود بلکه دستور بود، مگه میشه با دستور مخالفت کرد؟
وارد خونه شدیم و وقتی رافائل از پله ها بالا رفت،زین تقریبا سمتم هجوم آورد و بخاطر حرکت ناگهانیش کمی عقب پریدم!
دستاشو دو طرف بدنم گذاشت و گفت:
-لعنتی میخوایی چیکار کنی؟
جوری سوالشو پرسید که انگار نقشه قتل کسیو دارم،خنده خفه ای کردم و گفتم:
+منظورت چیه؟
با کلافگی نفسشو بیرون داد و گفت:
-این دروغ هات به رافائل،اول راجع به قرص ها و حالا راجع به...من
از بین زندون دستش در اومدم تا دستور رافائلو اجرا کنم و در همون حال گفتم:
+زندگی منه هر تصمیمی بخوام میگیرم...اگه بخوام دروغ میگم و اگه بخوام راستشو میگم
پوزخندی زد و گفت:
-راف ادمی نیس ک بخایی بهش دروغ بگی ‌من اونو بهتر از تو میشناسم،باور کن،تو دردسر میوفتی
چرا فکر میکنه خودش میتونه اونکارو کنه ولی من نمیتونم،چه دردسری میتونه باشه؟میخواد بفهمه؟باشه!
+تو داری اینکارو میکنی...داری بهش دروغ میگی
-آره درسته...برای همینه که الان دارم تو اقیانوسی از دردسرها غرق میشم!
جملش باعث شد توی فکر فرو برم...دردسری که من ازش خبر ندارم؟
ایندفعه بهم نزدیک شد و لیوان آب رو پایین آورد،دست راستشو روی گونم گذاشت و گفت:
-من هیچکس نیستم که بخوام تو تصمیماتت دخالت کنم فقط بهت هشدار دادم ولی اگه واقعا میخوایی این راه رو ادامه بدی...
+همراهیم میکنی؟
جملم بدون کوچیکترین اراده ای از دهنم بیرون اومد،دهن باز و چشم های درشتش از تعجبش خبر میداد.
انگشت شصتشو روی لپم تکون داد و گفت:
-معلومه...یعنی خب بهتر از اینه که تو بخوایی بری توی یه اقیانوس دیگه و‌ تنهایی غرق بشی و منم تنها،حداقل اینطوری باهم غرق میشیم
خندیدم و دستشو روی دستش گذاشتم و ادامه دادم:
+اگه باهم باشیم غرق نمیشیم...من شنا بلدم،پس نجات پیدا میکنیم!
بلند خندید و وقتی متوجه شد صداش بلند بود جلوی دهنشو گرفت و گفت:
-برو پیشش،تا اون نیومده
حرفشو گوش دادم و با خوشحالی که میدونستم خیلی زود قراره از بین بره وارد اتاقم شدم.
به محض ورودم،رافائل بیخیال موبایلش شد و با اخم بهم گفت:
-رفتی آب بسازی؟
اگه این یک ماه با این وضع پیشش میموندم به مرز دیوونگی میرسیدم!
کنارش نشستم و آب یخ رو سمتش گرفتم،تو یه حرکت همشو نوشید و لیوانو کنار گذاشت.
+خب من کلا دو تا لباس مجلسی معمولی با خودم آوردم...عیب نداره؟
سرشو‌ تو گردنم فرو برد و گفت:
-به هرحال که قراره تا آخر شب پاره بشه پس مهم نیست چی‌ میپوشی
چشمام با شنیدن جملش درشت شد و‌ سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی اون کمرمو محکم گرفت و بدنمو روی تخت کوبوند!
+پ...پس...چرا گفتی میخوایی برام لباس انتخاب کنی؟
دستشو پشت گردنم برد و قبل اینکه بفهمم چیکار کرده سینه هامو کاملا برهنه و بند مایومو باز دیدم...شوخیت گرفته!؟
-انتظار نداشتی‌که جلوی‌ زین بگم میخوام به فاکت بدم؟
با شنیدن اسمش بغض به گلوم حمله کرد و حس کردم مثل یه گربه داره پنجه های تیزشو روی گلوم میکشه تا هرلحظه اشکمو در بیاره!

BadlandsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt