زین بدون توجه به سوالای مکرری که ازش میپرسیدم شروع به حرکت سمت آسانسور کرد و از اونجایی که به نظر میومد قصد حرف زدن نداره بیخیال شدم و با اخم به صورتش که با یه نیشخند تزیین شده بود نگاه کردم.
با وایسادن آسانسور زین اول پیاده شد و حتی برنگشت تا ببینه دنبالش میرم یا نه!
ولی از اونجایی که این فضا منو میترسوند دنبالش رفتم،اون وارد راهرویی پهن شد که حدس میزنم جز هموناییه که مثل لوله به ساختمون دیگه وصل شدن!
و حدسم درست بود چون اون فضا کاملا شلوغ تر بود و سقف گنبدی شکل اونجا که از شیشه ساخته شده بود همه جا رو روشن تر میکرد و من کاملا میتونم افرادی با لباس های شبیه هم ببینم.
به راه رفتن پشت زین ادامه دادم،اون وارد آسانسور اونجا شد و من به خودم اجازه حرف زدن دادم:
-اینجا کجاست زین؟
اون بهم نگاه کوتاهی انداخت و گفت:
-کسایی که روشون آزمایش انجام میشه اینجا زندگی میکنن
این واقعا ترسناکه...مطمئنم اگه همچین جایی بودم خودمو میکشتم!
بدون اعتراضی دنبال زین راه افتادم میتونستم سمت چپم اتاق هایی شبیه سلول ببینم که اونطرفشون و افراد داخلشون کاملا پیدا بودن و سمت راستم اتاق هایی معمولی!
یکی از اون افرادی که توی اتاق های سمت چپ بود موهای بلند مشکیش رو کنار زد و انگار وقتی متوجه نگاه خیره من شد دندوناش رو مثل یه حیوون بهم نشون داد و توی حرکت ناگهانی سمتم پرید و باعث شد با فریادی سمت عقب بپرم اما شیشه محکمی که جلوش بود مانع رسیدنش به من و زین شد.
زین با اخم برگشت و نگاهشو بین اون و من ردوبدل کرد و گفت:
-نترس اون فقط یکم...وحشی شده
به بازوش چنگ انداختم چون میترسیدم بخاطر پایین بودن فشارم دوباره پس بیوفتم.
زین جلوی یکی از درهای سمت راست ایستاد و دستشو روی نمایشگر در گذاشت و اون به آرومی باز شد و من تونستم فضایی آروم رو ببینم تا اینکه دختری با موهای قهوه ای بلند و پوست سبزه به چشمم خورد، اون با صدای شنیدن قدم هامون سرشو از تو کتاب جدا کرد و میتونم قسم بخورم چشم های تیره اش با دیدن زین برق عجیبی زدن و لبخند پهنش نشون دهنده خوشحالیش بود!
اون با تیشرت و لباس زیری که تنها چیز توی تنش بود سمت زین پرید و پاهاشو دور اون حلقه کرد...این چه کوفتیه؟
زین در مقابل کمر اونو محکم بین دستاش گرفت و با خنده گونشو بوسید تا اینکه نگاهش به خورد،نمیدونم چی دید ولی هرچی بود باعث شد لبخندش از بین بره!
-اوه زین کجا بودی؟دلم برات تنگ شده بود!
دستمو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم تا هرلحظه اونو توی صورت جذاب اون دختره فرود نیارم!
زین ازش جدا شد و دستشو پشت گردنش کشید و آروم گفت:
-فکر کنم میتونی حدس بزنی کجا بودم کریستال البته همه حرفا باید تا الان پخش شده باشه راجع به هیزل از دیروز تاحالا
اوه چه اسم قشنگی درست مثل برق چشماش انگار یه کریستال اون تو داره!
کریستال با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
-اوه آره ولی من خودم از دور دیدمتون و فهمیدم چه اتفاقی افتاده راستی هیزل واقعا از توی عکسات خوشگل تری
اون...منو میشناسه؟اصلا کی هست؟چرا باید عشق منو اونطوری بغل کنه؟
اون چشماش ناگهان درشت شد و گفت:
-بزار ببینم باهم آشتی کردین؟
اوه زین بیخیال چرا حرف توی دهنت نمیمونه!؟
زین سرشو به نشونه آره تکون داد و گفت:
-هیزل،کریستال دوستمه و خب...خیلی وقته اینجاست همه چیو میدونه
دوست!؟خوبه انتظار یه دوست دختر سابق یا معشوقه ای چیزی داشتم!
ایندفعه بهش لبخند زدم و گفتم:
+متوجه شدم
خب تقریبا دروغ گفتم!
زین سرشو تکون داد و گفت:
-من باید برم،کریستال کاری کن به هیزل خوش بگذره و تو...
اون جلوم قرار گرفت و ادامه داد:
-اتفاق های اخیر رو براش تعریف کن،سوالی داشتی بپرس
سرمو تکون دادم،روی نوک پام بلند شدم و لب های زینو با تمام قدرتم بوسیدم.
اون روی لبم خندید و سرشو کنار گوشم آورد و طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
-میدونم حسودی کردی عشقم
بخاطر حدس درستش خجالت کشیدم و لبمو گاز گرفتمو ازش فاصله گرفتم،اون با خداحافظی مختصری مارو باهم تنها گذاشت و رفت.
کریستال دستمو گرفت و منو روی مبل نشوند و گفت:
-زین قرار بود بیاد نیواورلئان،اومد؟اصلا خودت چرا اومدی؟
بافتمو که بخاطر نشستن بالا رفته بود پایین کشیدم و آروم گفتم:
+قضیه اش طولانیه اونجا با زین وقت زیادی گذروندم بعد اینکه همه چی که تو دلمون میگذشت رو به همدیگه گفتیم واقعا احساس ارامش کردیم تا اینکه اونایی که دنبالم بودن منو پیدا کردن و اگه رافائل نرسیده بود احتمالا زین مرده بود و منم اینجا نبودم
کریستال دستشو جلوی دهنش گذاشت و مطمئنا از شدت تعجب زیاده!
-بالاخره به درد یه چیزی خورد
آروم خندیدم ولی با هین بلندی که اون کشید خندم روی لبم خشک شد!
-اوه خدایا یعنی الان باید آزمایش ها روت انجام بشه!؟
بدون اینکه بفهمم دستمو روی شکمم پیدا کردم و لبخند ریزی زدم و توی دوراهی اعتماد کردن یا نکردن به کریستال گیر کردم ولی اگه زین میگه قابل اعتماده پس هست.
+انجام نمیشن
اون با چشم های ریز شده ای و صدایی نازک تر،گفت:
-چطور ممکنه؟
خودمو سمتش مایل کردم و تن صدامو پایین اوردم تا راحت بتونم اون جمله رو بگم:
+من از زین باردارم
چشم های قهوه ای براق اون حالا درشت تر از هر وقت دیگه ای شده بود،کریستال با ناباوری به شکمم خیره شد و طی حرکت غیرقابل منتظره ای خندید و دستاشو بهم کوبوند.
به زل زدنِ ذوق تماشاییش ادامه دادم وبا لبخند گفتم:
+چرا اینقد خوشحال شدی؟
اون بالاخره با شنیدن سوالم کمی ارومتر شد و وقتی نفس زدن هاشو کنترل کرد،گفت:
-نباید بشم؟زین هر روز میومد از تو پیشم تعریف میکرد و همچین چیزی ارزوشه خیلی براتون خوشحالم...
اون اروم ساکت شد و لبخندش کم کم مثل خورشیدی غروب کرد:
-البته امیدوارم همه چی راجع به رافائل و هیلی درست بشه
با شنیدن اسم هیلی یاد دعوایی که سر گرفت افتادم و گفتم:
+زین و هیلی هم تموم کردن
دهن بازش تقریبا منو به خنده وا داشت،اون چشم غره ای رفت و گفت:
-چطور از این همه اتفاق خبر نداشتم؟
لب پایینمو گاز گرفتم و آروم گفتم:
+خب چون همش توی یک هفته بود
اون نفس عمیقی بیرون داد و گفت:
-میرم لباس بپوشم تا بتونیم باهم یه چرخی این اطراف بزنیم
سرمو تکون دادم و خداروشکر کردم که اون تجدید خاطره ها همشون تموم شدن!