۸۴)فضای ترسناک

293 30 0
                                    


روی صندلی سنگی سفیدی که اونجا بود نشستم و دستمو روی پاهام کشیدمو گفتم:
+مرسی که این اطراف رو بهم نشون دادی...ولی‌ هنوز هضم همه اینا برام مشکله
کریستال با لبخندی کنارم نشست و گفت:
-درکت میکنم
به اون اطراف نگاه کردم و متوجه افرادی که اونجا بودن شدم پس سوالی که تو ذهنم بود رو روی زبونم اوردم:
+چرا بعضیا مثل تو لباس معمولی پوشیدن ولی بعضیا اون لباسای شبیه بهم؟
کریستال بهم نزدیک تر شد و اروم گفت:
-اونایی که لباساشون شبیه همه کسایین که ازمایش روشون انجام میشه و خب اگه میبینی بیرونن باید بگم که آزمایش ها یا با موفقیت داره تموم میشه یا هنوز شروع نشده
لحنش شبیه آدم های مرموز توی فیلما بود و منو یه جورایی نگران کرد.
-و کسایی که مثل من هستن آزمایش هاشون تموم شده ولی نمیتونیم بیرون بریم حتی اتاق هامون هم فرق داره اونا توی یه جعبه شیشه ای هستن
بعد اینکه جملش تموم شد خنده ریزی کرد و یکم قبل تر و اون اتاق های شیشه ای با کسی که،با یه دیوونه فرقی نداشت،توش بود یادم اومد.
+راستی تو چه اتفاقی برات افتاد که سر از اینجا در آوردی؟
اون موهاشو پشت گوشش گذاشت و بعد اینکه نگاهشو ازم گرفت،گفت:
-خب داستانش یکم طولانیه و باور کن اصلا شنیدنی نی...
اون با ابروهاش به جهتی که داشت نگاه میکرد اشاره زد و گفت:
-خب عشقت هم اومد
جهت نگاهشو دنبال کردم و با دیدن زین لبخندی‌ زدم اما اخم اون برخلاف انتظارم از بین‌ نرفت.
لازم به پرسیدن نیست توی چشم هاش،راه رفتنش و حتی طرز نفس کشیدنت میشه فهمید که عصبیه!
-هیزل باید باهام بیایی
کریستال نگاهشو بین من و زین رد و بدل کرد و با دلواپسی گفت:
-زین چیشده؟
زین مچمو با خشونت توی دستش گرفت و گفت:
-ببخشید کریس ولی باید هیزلو ببرم
+زین‌ آروم،کجا؟
اون بهم نزدیک تر شد و از لای دندوناش گفت:
-میخوان ازت آزمایش خون بگیرن تا بفهمن اون داروها چقد تاثیر گذاشته ولی من با اون قرصایی که بهت دادم تقریبا همه اثراتشونو بردم و از همیشه بهترت هم کردم یعنی فعال کردن اون چیز مسخره توی خونت خیلی سخت تر میشه و اونا اگه بفهمن که من باعثش شدم...
صورتشو بین دستام گرفتم تا ساکتش کنم اون واقعا نیاز داره نفس عمیقی بکشه!
+باشه مهم نیست میگم خودم قرص هارو خوردم باشه؟
زین چشماشو چرخوند و گفت:
-اوه بعد نمیگن از‌ کدوم گوری اوردیشون؟
سرمو با نا امیدی پایین انداختم و لب پایینمو توی دهنم بردم...خب من باید میدونستم که ماه همیشه پشت ابر نمیمونه و حقایق هم از پشت دروغ بیرون میان!
+بیخیال بیا بریم فقط نگو کار تو بود
زین سرشو تکون داد و گذاشت از کریستال خداحافظی کنم،دلم میخواست دستشو بگیرم تا آروم بشم ولی همین که میدونستم نمیتونم منو بیشتر مضطرب میکرد.
وقتی سوار آسانسور ساختمون مرکزی شدیم زین دکمه طبقه پنج رو فشار داد و گفت:
-فقط نگران هیچی نباش باشه؟
سرمو تکون دادم و زیر لبم گفت:
+نمیتونم نگران تو نباشم
اون نگاهشو سمتم جهت داد و با بوسه پر اشتیاقی جوابمو داد اما با فشاری روی سینش بهش یاداوری کردم که ما هنوز کاملا تنها نیستیم.
اون‌ ازم جدا شد و بدون اینکه ازم دور بشه گفت:
-خیلی دوست دارم
دهنمو برای گفتن منم همینطوری باز کردم ولی کند شدن حرکت آسانسور مانع گفتن حرفم شد و دیدن سایه هایی پشت در شیشه ای کدر آسانسور باعث شد با ترس از زین فاصله بگیرم.
طبق انتظارم چهره هایی آشنا پشت در دیدم،رافائل چشماشو چرخوند و گفت:
-میدونی دو ساعته دنبالتیم
سرمو پایین انداختم و منتظر ادامه غرغر هاش شدم اما تنها صدایی که شنیدم صدای زین بود:
-راف لطفا بحث کردن رو بزار برای بعدا
لبمو گاز گرفتم تا جلوی لبخندمو بگیرم ولی نگاه سنگین بریتنی بهم نشون داد که خوب متوجه ام شده!
راف دستمو کشید و طوری که انگار فرقی با اونایی که میخوان ازم استفاده کنن نداره منو از همون راهرویی که ساختمون هارو بهمدیگه وصل میکرد به سمت در فلزی بزرگی که وسطش نور آبی رنگی به چشم میومد برد و مثل همه در های دیگه بازش کرد.
فضای اونجا منو ترسوند و حالت تهوع سریع تر از حد انتظارم بهم حمله ور شد!
کاشی های اونجا به قدری تمیز بودن که میتونستم انعکاسمو توش ببینم و وسیله هایی اونجا بودن که حتی نمیتونستم حدس بزنم برای چی هستن!
ریک در اتاقی رو باز کرد و گذاشت اول ما وارد بشیم،به محض ورود نگاه تیز هیلی رو روی زین دیدم پس فقط تظاهر کردم از چیزی خبر ندارم.
-هیزل روی تخت بشین
از روی اجبار‌ حرف مارسل رو گوش دادم و گوشمو تیز کردم تا بتونم مکالمشونو بشنومم ولی با حس کردن سوزشی توی دستم با اخم نگاهمو از اونا جدا کردم و به پسری که با روپوش سفید جلوم قرار داشت و اون سوزن مسخره رو توی دستم فرو کرده بود نگاه کردم.

BadlandsWhere stories live. Discover now