به محض خروج رافائل از در خونه،با سرعت از دیوار دور شدم تا وارد اتاقم بشم و با صدای پام که توی کل خونه پخش شد مطمئنم زین متوجه شد که داشتم فضولی میکردم!
-هیزل!
بدون توجه به اینکه اسممو پشت سرهم صدا میزنه پله های زیاد رو طی کردم تا به اتاقم برسم،ولی قبل اینکه وارد اتاق بشم،دست گرم زین روی بازوم نقش بست و منو سمت خودش کشید.
انتظار داشتم عصبی باشه و یا حداقل اخم کرده باشه ولی اون با یه نگاهی مثل گربه چکمه پوش بهم زل زده بود.
+چیه؟
با سردی خاصی اون کلمه رو توی صورتش کوبوندم،لبشو روی هم فشرد و دستمو رها کرد.
-چرا به رافائل راستش رو نگفتی؟فکر کردم بهم بی اعتمادی...که البته بایدم باشی
به دیوار راهرو که به نظر میرسید سردترین قسمت خونست تکیه دادم و گفتم:
+چون دلیلی ندیدم تا اینکارو کنم و تصمیم گرفتم توی جاده تو برونم...پس دروغ گفتم
اون با ناراحتی سرشو چپ و راست تکون داد یک قدم بهم نزدیکتر شد و از اونجایی که به دیوار تکیه داده بودم کم شدن اکسیژن و گرم شدن بدنمو حس کردم.
-کاش نمیگفتی،چون دروغ،دروغ میاره و تو رو توی دردسر میندازه
شونه هامو بالا امداختم و با پوزخند گفتم:
+برام مهم نیست،به آدمایی که اعتماد ندارم بهتره دروغ بگم و تا موقعی که حقیقت رو راجع به کاراتون نفهم این ادامه پیدا میکنه!
اون طوری اخم کرد که انگار اصلا انتظار همچین رفتاری رو ازم نداشت،رومو ازش برگردوندم تا وارد اتاق بشم ولی اون دوباره راهمو مسدود کرد،اما ایندفعه با خشونت پهلومو بین دستاش گرفت و بدنمو محکم به دیوار کوبوند!
نفسای داغش با فشار از سوراخ بینیش به بیرون پرت میشدن و باعث میشدن نفس کشیدن برام سخت تر بشه،اون از لای دندوناش گفت:
-کاریو بکن که لازمه،توی کارای ما دخالت نکن هیزل
سعی کردم هلش بدم ولی بازوهام کاملا بین دستاش زندونی شده بودن،و هرچه بیشتر تلاش میکردم تا از خودم دورش کنم بهم نزدیکتر میشد:
+اوه چیشد؟حالا سمت رافائل رو میگیری؟
دست راستشو بالاتر آورد و روی دیوار،درست کنار سرم گذاشتو با لحن نرمتری گفت:
-نه سمت اونو نمیگیرم ولی...نمیخوام آسیب ببینی
جمله آخرش رو به حدی معصومانه گفت که دلم برای یه لحظه هوس بغل کردنشو کرد ولی برقی که توی چشماش بود حواسمو از همه چی گرفت و طولی نکشید تا بفهمم اون داره به جای چشمم به لبم نگاه میکنه و با اینکه متجعب شده بود ولی منم همون کاریو کردم که اون انجام داد و تقریبا به لبش زل زدم.
اون توی یه حرکت به چشمام نگاه کرد و با لبخند گفت:
-میدونم چیزایی دیدی که نباید میدیدی و خیلی چیزا شنیدی که نباید میشنیدی ولی از این به بعد ازت میخوام ذهنتو درگیر چیزی نکنی
حالا که اون جو سنگین از بین رفته بود خودمو جمع و جور کردم و بعد صاف کردن گلوم گفتم:
+باسه فقط سوال آخر،راف داشت راجع به چه ازمایشی حرف میزد؟تو داری...
صورتمو جوری با دستاش قاب کرد که جملمو خوردم و مثل احمقا خفه شدم.
-هرکاری که میکنم،مطمئن باش به نفع توئه
بدون اراده خودم دستمو بالا آوردم و روی دستش قرار دادم...باید بالاخره به یکی اعتماد کنم لازم نیست همه چیو بدونم وقتی زین میدونه و کاری کرده که حالم بهتر شده پس مطمئنا قابل اعتماد تر از رافائله
سرمو با لبخند تکون دادم و زین با فاصله گرفتن ازم بالاخره بهم فرصت داد تا یه نفس راحت بکشم.
***
اوه خدا رفتار هیلی داره زیادی طاقت فرسا میشه اون مثل یه دختر بچه که برای باباش ناز میکنه خودشو برای زین لوس میکنه و این زیادی رو مخ منه و به نظرم حتی دلیلش هم زیادی قانع کننده نیست!
سعی کردم چشممو کنترل کنم که نگاه بدی به هیلی نندازه ولی موفق نشدم و ناخودآگاه پشت پلکم نازک شد اون حتی بی دلیل رفتارش با من بد شده!
چنگالشو محکم توی بشقاب کوبید واز روی میز بلند شد اما طولی نکشید تا با صدای زین سرجاش میخکوب شد:
-هیــلــی!
اون با اخم برگشت و نگاه سنگینش رو مثل یه وزنه روم انداخت و گفت:
-چیه؟
زین بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
-فکر کنم بهتر باشه از هیزل برای درست کردن شام تشکر کنی!
لبمو روی هم فشار دادم تا بخاطر ذوق لبخند نزنم،هیلی دهنش تا نیمه باز شد و با عصبانیت جلو اومد و گفت:
-اوه خب فکر میکنم از اونجایی که حالش کاملا خوبه پس وظیفشه چون اونم اینجا زندگی میکنه!
زین روی میز چنگی انداخت و بلند شد،مطمئنم مثل کل این هفته میخواست به بحث ادامه بده ولی وقتی مطمئن شدم که هیلی پشت کرده تا بره، دستمو روی دستش گذاشتم و همین کافی بود تا دهنشو آروم ببنده و چیزی نگه،فقط جهت نگاهشو از پشت هیلی به صورتم تغییر داد.
لبخند زدم و به هیلی نگاهی انداختم تا ببینم توی چهمرحله ای از قهر کردنه و وقتی روی راه پله دیدمش با لبخند رو به زین گفتم:
+توی این هفته همش داشتین باهم سر چیزای بیخود بحث میکردین...به جایی هم نرسیدین پس خودتو اذیت نکن
میتونستم حس کنم ماهیچه های دستش زیر دستم درحال وول خوردنن،لبخندی زد و سرشو تکون داد.
دستشو چرخوند و توی دستم قفل کرد و گفت:
-اگه بخاطر تو نبود تاحالا دیوونه میشدم
با کلمه"تو"همه بحثاشون برام یاداوری شد،با لبخنده خشکشدم گفتم:
+اگه من نبودم دعوایی هم در کار نبود