۷۶)دیوونگی

378 37 15
                                    


با شنیدن اسم رافائل از زبون زین با استرس برگشتم و چهره عصبیش رو دیدم که با نفرت به زین نگاه میکرد اما به محض دیدن من قیافه‌ عبوسش با یه لبخند از بین رفت و بدنمو بین بازوهاش فشرد.
-اوه عزیزم،خوبی؟
اون با ترس توی صورتم گفت و با دستپاچگی دنبال اثار زخم و یا آسیبی روی‌ پوستم بود!
+خوبم...
وقتی‌ نگاهم به اون دو مرد افتاد بلافاصله ادامه دادم:
+چیکارشون کردی؟
اون اسلحه‌ رنگی کوچیکی که بیشتر شبیه تفنگ آب پاش بود رو بهم نشون داد و گفت:
-بیهشون چیزی نیست ولی تو...
اون به زین‌ اشاره کرد و‌ اون قیافش دوباره برگشت و گفت:
-اینطوری قرار بود از هیزل مراقبت کنی؟
زین با اینکه جلوی من سرشو به نشونه شرمندگی پایین انداخته بود ولی الان با پر رویی سرشو بالا گرفت و بعد اینکه دست به سینه وایساد گفت:
-مشکلت چیه؟من باید همچین چیزی رو پیش بینی میکردم؟
رافائل کاملا ازم دور شد و تو صورت زین فریاد کشید و گفت:
-وقتی با هواپیما میایی و دو شب پشت سرهم بیرون میری و به معروف ترین کافی شاپ شهر‌ سر میزنی مطمئنا پیدات میکنن قیافت هم که تابلوئه...پس مشکله
زین دندون قروچه ای کرد و با پوزخند گفت:
-برام بپا گذاشتی؟
اوه حق با اونه...چطور از‌ همه اینا خبرداشت؟لعنتی نکنه فهمیده باشه...
-نه ولی یه چیزی توی موبایل هیزل‌ ریختم که هرجا باشه لوکیشنش رو‌ نشون میده حالا زر بزن و بگو یک شب تا صبح و شب بعدش وسط میدون جکسون و حالاهم تو مرکز شهر‌ چه غلطی میکردی؟
لعنت بهش چرا باید بخواد بدونه کجام...خب چون اگه پنچ دقیقه دیرتر میرسید هیچکس از‌جام خبر نداشت جز خودش!
-چرا ساکتین،حرف بزنین دیگه!
اون ایندفعه منم خطاب قرار داد ولی زین با عصبانیت بهم نگاه کرد ولی رو روبه راف گفت:
-چون زن عزیزت نمیتونه کون لعنتیش رو یه جا بزاره و همش میخواد ولگردی کنه و به قول خودش دلش میگیره منم‌نتونستم تنهاش بزارم تو همچین شهری پس همراهیش کردم
خب ممنون زین!
وقتی چهره راف نرم شد متوجه کلک زین شدم...اون یه عوضیه باهوشه!
-چرا اون شب تا‌ صبح بیرون بودین اینقدر دلت گرفته بود؟
نفس‌عمیقی کشیدم و گفتم:
+حالم بد بود،درمانگاه بودیم
تقریبا دروغ نگفتم چون وقتی از شدت زیاد درد زیر دلم حالم وسط خیابون بد شد زین بزور منو درمانگاه برد که دکتر هیچ تشخیصی نداد و گفت احتمالا بخاطر عقب افتادن پریوده و خوردن مشروبه پس دوتا قرص بهم داد هرچند یک ساعت بعدش کاملا خوب بودم!
-بد شدن حالش به کنار،تو هنوز نمیدونی هیزل مثل یه دختر بچست پس نباید همه خواسته هاش رو براورده کنی؟
زین چشم غره رفت و گفت:
-حالا هر کوفتیه برام مهم نیست فقط میخوام از اینجا برم
خب این رفتارش با اینکه همش الکیه ولی ته دلم حس بدی بهم میده!
رافائل بهمون اشاره کرد و گفت:
-ماشینمو دور پارک کردم این دوتارو از دید خارج کنین تا برم بیارمش
زین خیلی سریع بدن بیهوش اونارو پشت سطل اشغال بزرگ گذاشت و وقتی جلوم قرار گرفت،گفت:
-اگه بهش بگیم اونا فهمیدن که تو کی هستی بدون فکر میبرتت اونجا
شاید همین درستش باشه!
+خب تو که نمیتونی اینارو اینجا بُکشی و منم فکرمیکنم بهتره اونجا باشم حداقل امن تره اینطور نیست؟
زین سرشو تکون داد و گفت:
-تا وقتی که آزمایش ها شروع نشه امنه
+پس بیا امیدوار باشیم شروع نکنن
اون تک خنده ای کرد ولی وقتی نگاهش سمت لبم رفت ساکت شد.
بدنمو به سمت دیوار هل داد و با بوسیدن لبم نفسمو برید.
یقشو بین انگشتام گرفتم تا راحت تر بتونم زبونمو تو دهنش بچرخونم،با اینک میدونسم هرلحظه ممکنه رافائل بیاد ولی دست نگه نداشتم تا اینکه خودش ازم جدا شد و با لبخند گفت:
-متاسفم که اونطوری باهات حرف زدم در ضمن به چرت و پرتای راف توجه نکن وقتی عصبی میشه حرفایی میزنه که منظوری نداره،هممون همینطوریم...اما تو دختر بچه نیستی تو یه‌ زن بالغی که اگه بخوایی میتونی هرکاری بکنی و مردی که عاشقت باشه هرکاری برای خوشحال کردنت میکنه،من فقط به عواقبش فکر نکردم میخواستم به تو خوش بگذره،ببخشید
اون چطور میتونه واقعی باشه؟
+من اصلاپشیمون نیستم زین،اون خنده ها و خوش گذرونی و مهمتر از همه گفتن حسمون بهم ارزشش رو داشت
لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:
-شاید!
+در ضمن مرسی که بهم اعتماد به نفس میدی اون حرفش واقعا ناراحتم کرد
زین کنارم به دیوار تکیه داد و گفت:
-حقیقت رو گفتم چون از‌ نگاهت فهمیدم چقدر ناراحت شدی
بعض اوقات حس میکنم من لیاقت این مرد رو ندارم!
بهش نگاه کردم تا دوباره ببوسمش ولی با صدای بوق ماشین،عقب کشیدم و با اخم سمت رافائل رفتم.
***
+زین باید بهش بگیم من میترسم همش حس میکنم یکی پشت سرمه
اون فشار کوچیکی به دستم وارد کرد،خودشو کمی سمتم مایل کرد و گفت:
-بمون بقیه برسن بعد میگم...باشه؟
دلم میخواست ببوسمش،به اون داروی آرامبخش روی لبش احتیاج داشتم اما هرلحظه ممکنه کار رافائل تو توالت تموم بشه و پوف...بدبخت بشیم.
دستمو از‌‌ توی دستش بیرون کشیدم تا ازش فاصله بگیرم اما اون با گرفتن کمرم دوباره بدنمو به بدن خوش چسبوند و باعث شد کمی جا بخورم‌.
-هیزل اینقدر نگران کار و‌ رفتارای بقیه نباش،مشکلی پیش نمیاد باشه عزیزم؟
من یه آهنربای جذب‌ مشکلم چطور ممکنه همه چیز خوب پیش بره فقط باید دعا کنم رافائل با‌ وحشی بازیش تنبیه ام نکنه!
برخلاف چیزی که‌ توی دلم‌ میگذشت گفتم:
+ب...باشه
به سینه‌ زین فشار آوردم تا بتونم ازش دور بشم ولی اون دندوناشو روی هم فشرد و کمرمو محکمتر سمت خودش کشید و باعث شد غر بزنم:
+زین ممکنه رافائل بیاد ولم کن
-اون یه باشه مسخره بود تا فقط منو راضی کنی،درسته؟تو بهم اعتماد نداری!
هیچی نتونستم از چشم‌ های تیره شده اش بخونم پس بیشتر هلش دادم با‌ اینکه بی فایده بود:
+من به خودم اعتماد ندارم،حالا ولم کن
اون با خشونت لبامو بوسید و من دستامو که بخاطر استرس زیاد خیس شده بود به سینش کوبوندم تا لبمو ول کنه،اما فقط کاری کرد که ناله ام در بیاد و طولی نکشید تا بدون کنترل همراهیش کنم.
-بغضی اوقات دلم میخواد جلوش ببوسمت و‌ بدنتو لمس کنم تا فرق بین لذت و زجر رو توی صورت تو بفهمه...دلم میخواد با چشم های خودش ببینه که چطور مثل تیکه های پازل همو کامل میکنیم...دلم میخواد ببینه که مال منی!
اون درحالی که بوسه های خیسشو روی گردن و‌ سینم میزاشت این جملات هم علاوه بر بوسه اش از بین لباش به بیرون پرت میکرد،وقتی منو میبوسه و در عین حال همچین حرفایی میزنه خیلی راحت میتونه کاری کنه که نفس کشیدن رو فراموش کنم!
با حس کردن دستش زیر دامنم چشمامو باز کردم و وقتی اون بین پامو چنگ زد با ترس خودمو عقب کشیدم و گفتم:
+دیوونه شدی دیگه بسه،هرلحظه ممکنه بیاد پایین
اون دوباره بدنمو سمت خودش کشید و دستشو زیر دامنم برد تا به لمس کردنم ادامه بده،لاله گوشمو بین دندونش گرفت و با صدایی که حالا بم شده بود گفت:
-برام مهم نیست
خب مطمئنا وقتی تحریک میشه دیوونه میشه...اما این عجیبه اگه بخوام بگم من عاشق این دیوونگی ام با اینکه ممکنه نابودمون کنه؟
با بوسیدن لبم ذهنمو مثل موشکی کرد که‌ به فضا فرستاده شده و با حس کردن گرمایی زیر شکمم روی لبش ناله تقریبا بلندی کردم و اون با لبخند مفتخرانه ای بهم نگاه کرد و به شوخی گفت:
-خب دیگه حالا زیاد سروصدا نکن
آروم خندیدم و سرمو توی گودی‌ گردنش فرو بردم.
-باشه...بعدا راجع بهش حرف میزنیم
با صدای رافائل که انگار با موبایلش حرف میزد مثل گربه ای که صدای بوق شنیده از جام پریدم...لعنتی!
من نفس نفس میزدم و پاهام میلرزید.
اما زین فقط با باز کردن پاش و گذاشت کوسنی روش مشکل خودشو حل کرد،این منصفانه نیست!
رافائل درحالی که با حوله ای کوچیک موهای خیسشو خشک میکرد از پله ها پایین اومد و موبایلشو روی مبل انداخت،دهنشو باز کرد تا حرف بزنه ولی با صدای زنگ در چیزی نگفت و فقط بازش کرد.
اوه این درد زیردلم و سرگیجه مسخرم حرف حسابش چیه که یهو میاد و یهو میره؟
الکس و هیلی وارد خونه شدن و بعد سلام و احوالپرسی کوتاهی روی مبل نشستن البته بعد اینکه هیلی توی دهن زین گم شد،نگاهمو سعی کردم ازشون بگیرم چون ایندفعه بیشتر از قبل حرص میخورم.
وقتی نگاه راف بهم خورد اخم کرد و کنارم نشست و فقط حالمو بدتر کرد.
-عزیزم خوبی؟رنگت پریده!
از شدت ترس زیادیه...
+اوم یه مدته‌ همینجوری میشم چیزی نیست فشارم افتاده
-آره بخاطر همین بردمش درمانگاه
زین با لبخند گفت و هیلی دستاشو کنار خودش گذاشت و بدنشو جلو کشید،با شیطنت گفت:
-شاید حامله ای
دختره مسخره،اصلا چرا اینجاست؟
+من از IUD استفاده میکنم(دستگاه کوچیکی که‌‌ توی رحم قرار میگیره و از بارداری جلوگیری میکنه)
با لحن سردی جوابشو دادم اما چشم های درشت رافائل منو ترسوند.
-هیزل حواست‌ کجاست تو دوماه پیش اون لعنتی رو برداشتی وگرنه من دیوونه نیستم از اون پلاستیکای مسخره استفاده کنم اما خب‌...
+من باردار نیستم!
تقریبا داد زدم و دستمو روی صورتم کشیدم تا آروم بشم،چطور حواسم‌نبود؟من هروقت با زین خوابیدم بدون محافظت بود،پریود نشدم،سر گیجه و درد همراه حالت تهوع دارم...خدایا خودت فقط میتونی ایندفعه بهم کمک کنی!
-باشه باشه،بعدا راجع بهش حرف میزنیم
سرمو پایین انداختم تا اشکم در نیاد چون حسش میکردم...وجود یه اتفاق بد!
زین به دیوار رنگی خونه زل زده بود و معلوم بود تو فکره،امیدوارم فکر نکنه همه چی ممکنه خراب بشه.
+من باید یه چیزی بهتون بگن
وسط مکالمشون پریدم و همه بهم نگاه کردن جز زین،اون الانش هم میدونه چی میخوام بگم.
+خب وقتی اون دو نفر مارو گیر انداختن با یه دستگاه عجیب غریبی خونمو توی کمتر از یک ثانیه گرفتن و وقتی...اون دستگاه به رنگ سبز در اومد انگار متوجه شدن کسی که دنبالشن...منم!
رافائل دهنشو چند بار باز و بسته کرد و آخر سر فریاد کشید:
-چـــی!؟
چشمامو بستم و آروم گفتم:
+رافائل شلوغ نکن میدونی که بالاخره قرار بود این اتفاق بیوفته
اون خواست دوباره حرف بزنه شایدم فریاد بکشه ولی هیلی سریع گفت:
-توی کلوب،تولد الکس،وقتی‌ همه دخترا رو‌ نگه داشته بودن از همچین دستگاهی رومون استفاده کردن ولی اون صفحه اش سر هر دختری به رنگ قرمز در میومد
رافائل سمت زین رفت و با همون تن صدای بالاش گفت:
-میبینی چه گندی زدی؟حالا مجبوریم ببریمش به‌ اون خراب شده!
زین هنوز نگاهشو از اون نقطه دیوار جدا نکرده بود و هیچی هم نگفت...اون خوبه؟
-زین با تو دارم حرف میزنما
زین بالاخره سرشو تکون داد ولی فقط به من نگاه کرد و آروم گفت:
-میتونی دعا کنی که باردار باشه چون اینجوری آزمایشی انجام نمیدن
با شنیدن کلمه باردار تنم لرزید و اون حالت تهوعی که داشتم بیشتر شد وقتی به این فکر کردم که ممکنه بابای بچم زین باشه...و‌ اگه رافائل بفهمه نه منو نه بچمو زنده نمیزاره!
حاضرم هر روز روم آزمایش های مختلف انجام بدن ولی باردار نباشم.
----------------------
طولانی ترین پارتی بود که‌ تو عمرم‌ نوشتم 😂
اگه میخونین لطفا کامنت بزارین و رای بدین نویسنده ها خوشحال میشن نتیجه کارشونو ببینن :)

BadlandsWhere stories live. Discover now