با شنیدن صدای زنگی پی در پی اخم کردم و وقتی بیشتر توجه کردم متوجه شدم که به شکل عجیبی توی سرم داره پخش میشه و کم کم فهمیدم این صدا از گوش و مخ خودمه.
برای باز کردن چشمام زور زدم و به اطرافم نگاه کردم و فهمیدم همون جهنمی ام که تمام این مدت بودم!
دستامو روی گوشم گذاشتم تا صدای زنگ قطع بشه،سرم طوری درد می کرد که انگار مغزم توش جا به جا شده!
با نا امیدی دستامو پایین کشیدم و نتیجه همه اون تقلا و تلاش رو توی مچ کبود و زخمی دستم دیدم،خوبه که اینجا آیینه نداره و نمیتونم صورتم رو ببینم چون مطمئنم با دیدنش سکته میکنم.
پاهامو روی زمین گذاشتم ولی قبل اینکه بتونم وزنم رو روشون ثابت نگه دارم مثل گلدونی که گوشه طاقچه ست سمت زمین افتادم و درد بدی رو توی زانوم حس کردم و برای آروم کردن خودم مشت های بی جونمو روی زمین کوبوندم.
+لعنت به همتون!
با تمام قدرتم فریاد کشیدم و با اینکه میدونستم غیرممکنه چیزی بشنون ولی بازم احساس بهتری داشتم.
با باز شدن در به سختی بلند شدم ولی فقط در حدی که بتونم روی زانوهام باشم انتظار داشتم هرکسی رو ببینم جز الکس!
-هیزل!
اون با ذوق صدام زد و بدون بستن در سمتم اومد و بدنم رو طوری توی آغوشش فشار داد که دردم بیشتر شد.
-اوه خدا واقعا فکر کردیم که ایندفعه میمیری...البته ببخشیدا
آروم خندیدم چون خودم هم باهاش همفکر بودم،ولی اون جمع بست!
+اون عوضیا هم فکر کردن که میمیرم؟
الکس سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت:
-نه...اونا نه...زین و دراکو
با شنیدن اسمش حس کردم زخم هام برای لحظه ای بسته شدن،با لبخند کمرنگی که روی لبم بود،گفتم:
+اون...خوبه؟
الکس سرشو به نشونه منفی تکون داد و من تنها چیزی که تونستم حس کنم عمیق شدن زخم ها بود.
+تو چطور اینجا اومدی؟
الکس سرشو بالا گرفت و فهمید که می خوام موضوع رو تغییر بدم،لبخند مصنویی زد و گفت:
-انگار تقریبا جواب مثبت گرفتن چیزی نمونده که تموم بشه منم باید مثلا یه چیزی رو چک کنم
اون با ناراحتی حرف میزد و این با لبخند روی لبش واقعا ترکیب مسخره ای بود،چون تموم شدن یعنی فعال کردن خون و اگه فعال بشه...یعنی مرگ تدریجی من!
+این آزمایش آخر چی بود؟
-اوه الکتریسیته!
این غیرممکنه...زنده بودنم غیرممکنه،نکنه که قدرت ماوراطبیعی چیزی دارم؟
الکس بهم نزدیک شد و سمت گوشم گفت:
-باید فراریت بدم اگه تیر آخرشون به هدف بخوره کاملا آماده مردنی
اون چطور میخواد فراریم بده؟اینجا هیچ غلطی نمیشه کرد!
+چطوری؟
الکس سرشو خم کرد و گفت:
-به مناسبت این پیروزی قراره مهمونی بزرگی بگیرن حواس هیچکس نیست و کسی کار نمیکنه پس بهترین فرصته!
نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم،میتونم دوباره ببینمش!
-الکس!
با شنیدن صدای هیلی از جامون پریدیم،اون تو چارچوب در همراه با نیشخندش وایساده بود،حرفامون...!
الکس بلند شد،گلوشو صاف کرد و گفت:
-فکر کنم باید یکم فاصله بین این آزمایش و آزمایش بعدی باشه بدنش تا الان قوی مونده اما از دست دادنش توی مرحله آخر ریسکه
هیلی خنده آرومی کرد و گفت:
-اوه حتما مرسی بابت تشخیصت
پس همینطوری تونست وارد اتاقم بشه و این چک کردنی بود که ازش حرف میزد!
الکس سرشو تکون داد و از اتاق بیرون رفت،هیلی نگاهی بهم انداخت و لبخندش کم کم رو به اخم رفت و از لای دندوناش گفت:
-ریسک؟هوم من که مشکلی با مرگت ندارم در ضمن...فرار کار خیلی بدیه!
و بعد با فشردن دکمه در رو بست و منو با ترس تنها گذاشت!
وقتی مغزم بالاخره بهم فرمان داد چه اتفاقی افتاده بدون توجه به درد و کوفتگی بدنم سمت در فلزی رفتم و ضربات محکمی بهش زدم:
+الکس...الکس
اشک هام جلوی چشم هامو گرفته بود و نمیتونستم کنترلشون کنم و به صدا کردن اسمش ادامه دادم!
و فقط وقتی متوقف شدم که درد زیاد ولی آشنایی توی سرم حس کردم و طولی نکشید که منو از پا در آورد و وادارم کرد برای نادیده گرفتن درد جیغ بکشم تا اینکه خون رو توی چشم هام و جاری شدنش روی صورتم رو حس کردم...چطور من مثل قبل شدم؟شایدم بدتر؟لعنتی از این متنفرم!
د.ا.ن زین:
لبخندی زدم و گفتم
+پس اون خوبه
الکس گلوشو صاف کرد و گفت:
-اره و توی اون مهمونی بهترین فرصته که فراریش بدیم از سمت اتاق P2 به...کدوم سالن بود؟
چشمامو چرخوندم و گفتم:
+لعنت به حافظت الکس خروجی مخفی توی سالن دومه موقع جشن اونجا خالیه پس راحت میتونی بیاریش
دراکو که به صدای روی بلندگو الکس به خوبی گوش میکرد،تقریبا فریاد کشید:
-کریستال رو یادت نره
الکس خندید و گفت:
-من حافظم ضعیفه هرچیزی امکان داره یادم بره
صدای بوق بهمون فهموند که قطع کرده،دراکو با خنده زیرلبش گفت:
-عوضی!
موبایل رو از روی میز برداشتم و با دیدن عکس پس زمینه لبخند زدم...این اتفاق هردفعه طوری میوفته که انگار دفعه اوله عکس هیزل رو می بینم!
-زین؟
بدون اینکه نگاهمو از چشمای عسلی هیزل جدا کنم خطاب به دراکو گفتم:
+هوم؟
-اگه...توی آزمایش آخر...شکست بخورن چی؟
حرفش عصبیم کرد چون حتی فکر کردن به این موضوع زجردهندست و اون انگار فهمیده بود برای همین به سختی اون سوال رو پرسید!
+این اتفاق نمیوفته هیزل خیلی قویه
این جمله رو نگفتم چون فقط میخواستم تسکینم بده،گفتم چون حقیقت بود!