۷۳)بزرگترین ترس

400 27 10
                                    


زین با‌ خستگی کنار تخت موند و پوفی کشید که باعث شد بخندم.
-حالا میشه از کولم پایین بیایی!؟
دستامو دور گردنش محکمتر کردم و بوسه محکمی بالای سرش گذاشتمو گفتم:
+نوچ،سواری خوش میگذره
اون خندید و زیر لب گفت:
-که اینطور!
وقتی خودشو از پشت روی تخت پرت کرد و بدن منو کاملا پرس کرد تازه منظورشو فهمیدم.
+لعنت بهت زین،برو کنار خرس گنده
وقتی اون با خنده خودشو کنار کشید تازه متوجه درد توی سینه و شکمم شدم،فحش هایی رو خطاب به زین زمزمه کردم و به نظر میرسید اون میشنید چون خندش هر لحظه بلندتر میشد.
-خدایا...آیی...لوس نکن خودتو
لگدی به پاش زدم ولی اون انگار اصلا متوجه نشد چون به ریز ریز خندیدن ادامه داد.چشمامو محکم روی هم فشار دام و دستمو روی سینم کشیدم تا شاید دردش کمتر بشه ولی به محض حس کردن لبای زین روی قفسه سینم معنی کلمه درد رو به کلی از یاد بردم.
اون با نیشخند بهم نگاه کرد و گفت:
-چیشد؟دیگه درد نمیکنه؟
با خنده پسش زدم تا دیگه سر به سرم نزاره و وقتی چشمم به‌ روشنایی بیرون پنجره افتاد فهمیدم خورشید طلوع کرده!
زین لبشو روی گوشم چسبوند و گفت:
-یه شب دیگه هم کنارم به صبح رسوندی
با لبخند به چشم های براقش نگاه کردم و درحالی که دستمو لای موهاش که به نظر میرسید خیلی وقته کوتاشون نکرده بردم، گفتم:
+کاش این اتفاق هرشب بیوفته
اون خنده ای که‌ بیشتر‌ توش سردی نمایان بود،کرد و گفت:
-یک سال پیش این موقع همه چیز فرق میکرد،من شبیه دیوونه ها کاراتو دنبال میکردم و هروقت که رافائل راجع بهت باهام حرف میزد بیشتر از قبل دیوونه میشدم،یک سال پیش همه چیز فرق داشت...من تورو نداشتم
از ته دلم لبخندی زدم و اون نفس عمیقی کشید انگار میخواست ادامه بده ولی من به جاش گفتم:
+و حالا من کسیم که کنارته
اون پیشونیمو محکم بوسید و درحالی که دستشو روی بازوم میکشید،گفت:
-من میتونم کلی ساعت رو با آدم های مختلف بگذرونم و بخندم ولی لبخندی که‌تو توی یک دقیقه بهم میدی قابل مقایسه با هیچکدومشون نیست
وقتی دیدم تار شد متوجه شدم که اشکی توی چشمام زندونی شده ولی سرمو توی سینش پنهون کردم و ترجیح دادم ساکت بمونم قبل اینکه بخاطر حرفای زیادی عاشقانه و شایدم از تظر بعضیا یه جورایی چندش گریه ام بگیره.
***
با گرم شدن پشت پلکم چشمامو روی هم فشردم و خمیازه عمیقی کشیدم تا مرحله بیدار شدن برام آسون تر بشه.
خودمو کمی چپ و راست کشیدم اما وقتی بدن گرم زینو کنارم حس نکردم بلافاصله و با شدت چشمامو باز کردم.
با پیدا کردن تخت خالی ناخوداگاه جریان ترس رو‌ توی رگ هام حس کردم و بلند‌ صداش زدم:
+زین؟
-توی حمومم
لبخندی زدم و نفسی از سر راحتی کشیدم،خب فکر کنم حالا میدونم بزرگترین ترسم چیه!
بلند شدم و‌ بدون اینکه در بزنم وارد حموم‌شدم،زین با موهای نیمه خیسش که بخشیش به پیشونیش چسبیده بود نگاه گرمی بهم انداخت و گفت:
-با این لباسا خوابیدی اذیت نشدی؟
به لباس مشکی جذبم که توی دنور خریده بودم نگاهی انداختم و از روی شیطنت لبخندی زدم.
دستمو سمت کمرم بردم و به محض اینکه روبانشو دور انگشتام حس کردم،کشیدمش تا باز بشه و توی یه حرکت اونو از شونم رد کردم.با اینکه فاصله تقریبا زیاد بود اما میتونستم برق چشم های زینو ببینم پس به در آوردن لباسام ادامه دادم و خیلی آروم پامو توی آب گرم وان که ماهیچه هامو نرم کرد گذاشتمو به سینه زین تکیه دادم.
اون روی موهامو بوسید و با تک خنده ای گفت:
-اوه‌حالا آرامشم کامل شد!
خندیدم و سرمو چرخوندم تا بتونم صورت بی نقصشو ببینم،اون لبخند کمرنگی زد و درحالی که صورتمو نوازش میکرد،گفت:
-اولین بار که دیدمت خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم ولی میترسیدم،بعد که باهات هم صحبت شدم دلم میخواست ببوسمت ولی باز هم میترسیدم،و وقتی بالاخره بوسیدمت میترسیدم که بگم عاشقتم حالا که گفتم میترسم از دستت بدم هیزل!
اون انگشت شصتشو گوشه چشمم کشید و ادامه داد:
-هی من اینو نگفتم که چشم های خوشگلتو خیس کنی
اوه هر حرفی که با اون صدا و از بین اون لب ها بیرون میاد قلبمو گرم میکنه!
+این یه جورایی عجیبه...اینکه ترسمون یکیه
اون زیر چونمو بین دستش و لبامو بین دندونش گرفت،عاشق جوریم که بهم جواب‌میده!
کاملا برگشتم تا بتونم مماس صورتش قرار بگیرم،پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و به محض حس کردن دستش روی گودی کمرم از جام پریدم ولی اون بدنمو محکمتر از قبل بین دستاش فشرد و گذاشت پیشونی هامون همدیگر رو لمس کنن و تونستم نفس تازشو استشمام کنم.
درحالی که دستشو روی پهلوم مثل یه موج تکون میداد آروم زیر لبش گفت:
-بهم یه قولی میدی؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و منتظر موندم تا ادامه بده و اون بعد اینکه نفس عمیقی کشید،گفت:
-قول میدی هر اتفاقی که افتاد ترکم نکنی؟
ناخوداگاه خندیدم و بی اختیار لبشو بوسیدمو گفتم:
+تو دیوونه ای...چه اتفاقی میتونه بیوفته؟
با صدای زنگ موبایلش لبخندم کمرنگ شد،زین‌ موبایلو از کنار وان برداشت و با‌ پوزخند صفحشو که اسم رافائل روش بود بهم نشون داد و گفت:
-این اتفاق
من واقعا برای لحظه ای همه چیو فراموش کرده بودم!
-بله رافائل...اون بهتره...چی؟
زین کلمه آخر رو با صدای بلندتری گفت و باعث شد فضولیم گل کنه پس موبایل رو پایین‌کشیدم تا روی اسپیکر بزارم.
-همین که شنیدی زین،نمیتونم راضیشون کنم...میگن باید هیزل اینجا باشه،میگن باید زیرنظر خودمون باشه
اوه شوخی میکنی!
زین‌‌ با کلافگی هوفی کشید و گفت:
-لعنتی یه جوری راضیشون کن اگه هیزل رو‌ ببریم میفهمن که اون قرصا رو مصرف نمیکنه و اگه بفهمن میدونی چی میشه؟اون آزمایشای لعنتی رو شروع میکنن
دلم میخواد بپرسم قضیه‌ازمایشات چیه ولی راستش از جوابش میترسم!
رافائل گلوشو صاف کرد و گفت:
-تو فقط حواست به هیزل من باشه،سعی میکنم حلش کنم،فعلا
وقتی صدای بوق رو شنیدم اخم کردمو و خطاب به رافائل گفتم:
+من...هیزل...تو...نیستم
زین‌ خندید و‌ زیر ترقوه امو بوسید و گفت:
-بیخیال خودت خوب میدونی تو زنشی پس حق داره احساس مالکیت روت داشته باشه
با ناراحتی سرمو توی گردن زین فرو‌ بردم و گفتم:
+اگه نمیترسیدی الان‌‌ تو به جای اون بودی...میدونی دیگه؟
اون شونمو بوسید و با لحن عجیبی گفت:
-یادم نیار
ازش‌ جدا شدم و بالاخره دلمو به دریا زدمو پرسیدم:
+اون آزمایش ها...چطورین؟
صورت زین کاملا بی حس شد و گفت:
-نمیخوام راجع بهش حرف بزنم
دستامو روی شونه هاش گذاشتم و گفتم:
+ولی من حق دارم بدونم
اون با اخم لب پایینشو‌ گاز گرفت و‌گفت:
-لطفا‌ دیگه این موضوع های مسخره رو تموم کن
با عصبانیت پسش زدم و با صدای بلندی که‌ توی حموم بخاطر اکو به فریاد تبدیل شده بود،گفتم:
+زین تو دیگه چرا هیچی بهم نمیگی؟
زین بدنمو از روی پاش کنار زد و با عصبانیت بلند شد و همونطور که حولشو میپوشید گفت:
-چون اگه بهت بگم احتمالا میلت به زندگی کردن رو از دست میدی اگه نقشه هایی که اونا برات دارنو بدونی همین الان خودتو از شر هممون از جمله من خلاص میکنی و من...نمیخوام از دستت بدم درست وقتی که‌ دارم بهت کمک میکنم
اون جمله آخرشو با ملایمت گفت و بهم این اجازه رو داد تا بیشتر فکر کنم قبل اینکه حرفی بزنم...اون فقط میخواد کنارش باشم؟ولی به چه قیمتی؟
وقتی سکوتمو شنید از حموم بیرون رفت و منو با اون افکار که مثل سایه ذهنمو تاریک کرده بودن،تنها گذاشت.
د.ا.ن الکس:
راه رفتن های رافائل که فقط توی فاصله دومتر انجام میشد حسابی روی مخم بود،ولی قبل اینکه بتونم اعتراض کنم اون گفت:
-همین کم مونده که یه جاسوس داشته باشیم
اونا اشتباه فکر میکنن جاسوسی در کار نیست!
+راف چرا حرف اونارو باور میکنی وقتی میدونی فقط میخوان تحت فشارت بزارن تا هیزلو بیاری اینجا؟
پاهای اون بالاخره متوقف شدن،چشمامو ریز کرد و پرسید:
-منظورت چیه؟اگه یه جاسوس نگفته به کسایی که دنبال شما افتادن اطلاعات نداده پس کی داده؟
با دستم بهش اشاره کردم تا صداشو پایین بیاره و بعد گفتم:
+اگه یه جاسوس بود خب همه چیو بهشون میگفت اونا حتی نمیدونن شخص موردنظر هیزله اونا درواقع هیچی نمیدونن
رافائل بالاخره سر میز جلسه ای که تا یک ربع پیش پر بود نشست و گفت:
-حق باتوئه این احمقا میخوان کاری کنن من هیزلو بیارم و منم با نشون دادن این همه عکس العمل دارم ضایع میکنم هرلحظه ممکنه بفهمن بهش چه حسی دارم و اون داروها رو بهش نمیدم
با شنیدن جمله آخرش انگشت اشارمو جلوی دهنم گذاشتم و گفتم:
+هیس،حالا که فهمیدی عاقلانه عمل کن

BadlandsWo Geschichten leben. Entdecke jetzt