سمت شونم خم شد و مشتمو توی دستش گرفت و با ملایمت بازش کرد. متوجه شدم تمام مدت در حال فشار دادن اون کارت توی دستم بودم.
خنده ریزی کرد و گفت:
-چیه؟میخواستی برای طرح کارتم نظر بدی؟
کارت رو ازم گرفت و بالاخره ازم دور شد،تونستم با خیال راحت نفس عمیقی بکشمو لبخند مسخره همیشگیمو به لبم بیارم.
+نه میخواستم ازت بپرسم چرا میخوایی از رافائل انتقام بگیری؟
ناخواسته سوالی رو پرسیدم که دنبال جوابش بودم،اون جوری چشماش درشت شد که انگار اصلا حتی این فکر به ذهنش خطور نکرده،تک خنده ای کرد و گفت:
-چی میگی؟چه انتقامی؟
شونه هامو بالا انداختم و حالا که جسورتر از قبل شده بودم گفتم:
+مشخصه تو باهاش بدی و دنبال هر فرصتی برای تلافی هستی و خب من دقیقا جلوتم! میخوام بدونم چیکار کرده؟
اون خندید،دستشو دور حولش کشید و باعث شد اون به طرز خطرناکی از خط ویش پایین تر بیاد...چقدر راحت حواسمو پرت کرد!
+چیز خنده داری گفتم؟
دست های نیمه خیسشو روی شونه هام گذاشت و گفت:
-هیزل من با رافائل دوستم...بعضی اوقات تصمیمات احمقانه ای میگیره و اون لحظست که ازش بدم میاد ولی موقعی که غروب خورشید فرا میرسه اون هنوز دوستمه منم نمیخوام چیزی رو تلافی کنم...فکر کنم سو تفاهم شده
حرفاشو جوری به زبون آورد که تقریبا فکر کردم عاشق رافائله!
دست راستشو از روی شونم سمت صورتمو آور و انگشت شصتش رو روی گونه گرمم کشید و باعث شد بدنم کاملا داغ بشه و این زیادی عجیبه...من در مقابلش احمق میشم طوری که حتی فراموش میکنم یه حلقه لعنتی تو انگست دست چپمه!
-در ضمن اگه انتقام و یا تلافی هم در کار بود که نیست...من کاری به تو نداشتم یعنی خب...اینقد بی عقل نیستم
خندیدم و سرمو پایین انداختم،تماسشو با بدنم کاملا قطع کرد و رفت سمت کمدش و گفت:
-حالا میشه لباس بپوشم؟
لبمو به دندون گرفتم و با سرعت از اتاقش خارج شدم...اون با چندتا جمله منو قانع کرد ولی مگه این کاری نیست که یه دروغگوی خوب انجام میده!؟
لعنت بهش بازم احمقِ این بازی شدم...
***
با صدای داد و فریاد های ناواضحی چشمامو باز کردم و سرمو اینور اونور چرخوندم تا منبعش رو پیدا کنم،فکر کردم حداقل اینجا میتونم با آرامش بیدار بشم!
-زین من احمق نیستم!
به خوبی میتونستم تشخیص بدم این صدای هیلیه که فرقی با جیغ نداشت پس قبل اینکه شیشه هارو با صداش بشکونه از تختم بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم:
-میشه اینقدر زود قضاوت نکنی؟
ایندفعه صدای زین بود ولی برعکس هیلی کاملا خونسردانه جملشو گفت.
آروم در اتاقشونو باز کردم و نگاه کوتاهی،قبل اینکه هردوتای اونا با تعجب بهم زل بزنن،انداختم.
+همه چی مرتبه؟
تازه متوجه شدم که زین با بالاتنه لخت توی تخت بود و هیلی با لباس زیر داشت توی اتاق میچرخید،هیلی سمتم اومد و لبخند مسخره ای زد و گفت:
-اره همه چی خوبه عزیزم
اون منو به آرومی هل داد تا کاملا از چارچوب در خارج بشم و بعد در رو محکم بست...عالیه حالا شبیه بچشون شدم!
با بی حوصلگی توی اتاقم رفتم و یه دوش سریع گرفتم.
حوله رو دور خودم پیچوندم و بعد خشک کردن موهام با یه حوله دیگه از حموم بیرون اومدم.
به محض بستن در حموم،صدای بلند بسته شدن در اصلی توی کل خونه پیچید...کی بیرون رفت!؟
با سرعت حوله رو از دور خودم باز کردم و لباس های زیرمو پوشیدم چون نمیتونم جلوی کنجکاویمو بگیرم میخوام هرچه سریع تر برم بیرون تا بفهمم چیشده.
کمدمو زیر و رو کردم تا یه لباس خوب پیدا کنم اما همشون برای هوای سرد امروز زیادی باز بودن!
وقتی به خودم اومدم متوجه شدم زمین اتاق با لباس های رنگ و وارنگم،شبیه رنگین کمون شده!
نه...مشکل منم،از کی تاحالا سر یه لباس ساده اینقدر حساس شدم؟
با باز شدن در از سرجام پریدم و سعی کردم تا حد امکان با دستام بدنمو بپوشونم.
صورت بی حال زین ناگهان با یه لبخند موذیانه تغییر کرد و به نظر نمیومد از اینکه منو اینطور دیده حتی ذره ای خجالت کشیده باشه و عجیب تر اینه منم اونقدر که انتظار داشتم خجالت نکشیدم!
+چرا در نمیزنی؟!برو بیرون!
سعی کردم همونطور که یه دختر لوس رفتار میکنه،رفتار کنم و حتی نمیدونم چرا...شاید بخاطر اینه که این رفتار الان جایز تره!
اون لب پایینشو گزید و برگشت و حدس میزنم نهایت سعیشو کرد که نخنده ولی خندش به شکل مسخره ای از بین دهن بستش بیرون اومد و باعث شد ناخوداگاه بخندم!
یه پیراهن بلند و گشادی که دم دست بود رو برداشتم و سریع پوشیدمشو گفتم:
+پوشیدم
طوری که انگار انتظار شنیدن این جمله رو داشت مثل یه فرفره برگشت!
خودشو روی تختم انداخت و با اخم گفت:
+هیلی باهام دعوا کرد
کنارش نشستم و با پوزخند گفتم:
+متوجه شدم،خر نیستم ولی چرا !؟
سرشو روی بالش اینور اونور کرد و باعث شد استرس مزخرفی بهم دست بده!
-چیز مهمی نیست...یه جورایی راجع به تو بود ولی خب بیخیالش
بیخیال؟جدی؟حالا که اسم منو آورده مهم نیست؟چرا همه میخوان هیزل فضول رو بیدار کنن؟
با اخم پرسیدم:
+منظورت چیه؟
اون دستشو زیر بالش برد و بدنشو سمتم مایل کرد و باعث شد اخمم زیاد دووم نداشته باشه.
چشمام درشت شد و مطمئنم همین باعث شد که اون بیشتر شک کنه و بعد چند لحظه ابروهاش بهم گره خوردن!
با سرعت سرجاش نشست و دست مشت شدش رو باز کرد ولی خالی نبود!
دستش با قرص هایی که بهم داده بود پر بود!
صداش از حد معمول بالاتر رفت و با عصبانیت پرسید:
-این قرص های کوفتی رو تمام مدت این زیر میزاشتی و نمیخوردی؟