سعی کردم کنترل خودمو حفظ کنم تا با لحن رمانتیکش مثل احمقا بغلش نپرم،سینی رو روی میز گذاشتم تا چیزی بینمون نباشه و اروم گفتم:
+کی گفته من خط قرمزم؟
اون پوزخندی زد و نگاهشو ازم دزدید:
-نبودی...میدونی که هیچوقت به قوانینی که بقیه برام میزارن اهمیتی نمیدم ولی دفعه آخر خودت کسی بودی که خواستی ازت دور بشم...ایندفعه فرق داشت،من نمیتونم روی حرفت،حرفی بزنم!
من خودم میدونم حرفای مزخرف میزنم اون چطور جدی گرفت؟خودم چرا جدی گرفتم؟
زیر لب گفتم:
+بعضی اوقات نباید حرفامو جدی بگیری
انتظار نداشتم بشنوه ولی وقتی با شدت سرشو سمتم گرفت متوجه شدم شنیده!
اون نگاه تعجب زدش خیلی زود از بین رفت و بعد برخلاف انتظارم گفت:
-اوه درسته اگه اون موقع جدی نبودی الانم جدی نیستی با وجود شرایطمون هیچوقت نمیتونی باشی
بلند شد و سینی رو برداشت،چی گفت؟
اوف خدایا چرا درست کردن یه گندکاری اینقد سخته؟خب من غرور دارم لعنتی نمیتونم مستقیم بهت بگم دلم برات تنگ شده و پشیمونم!
هیچکس ندونه خودم خوب میدونم که حسم بهش عادی نیست،اگه بود هیچوقت اینطوری دلتنگش نمیشدم...تنها ارزوم اینه درست مثل چندین سال پیش که عاشقم شد دوباره بشه!
تلویزیون رو خاموش کردم و اینکارم باعث شد هیچ صدایی جز شرشر آب تو خونه نباشه،بلند شدم و سمت آشپزخونه رفتم به محض اینکه رسیدم زین آب شیر رو بست و از جلوی سینک کنار اومد،به داروهای روی میز اشاره کرد و گفت:
-خوردیشون؟
وقتی یادم اومد باید اونارو بخورم چیزی نگفتم و فقط کاری که یادم رفته بود رو زود انجام دادم،درحالی که زیر نگاه زین اسکن میشدم!
اگه با حرف نمیتونم همه چیو مثل قبلکنم با عمل میتونم...لازمم نیست مثل داستان های توی قصه ها عاشق هم بشیم درسته؟من به اینکه مثل قبل هم باشیم راضیم!
این افکارم سبب شدن که قرص ته گلوم گیر کنه و من با چندتا سرفه که فقط توجهزینو بیشتر جلب کرد به سختی اونو پایین دادم و خیلی جلوی خودمو گرفتم تا نخندم.
-مراقب باش
زین درحالی که دستشو با حوله خشک میکرد با یه چشمک اون دو کلمه رو گفت و باعث شد دلم غنج بره!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+میرم بخوابم،شب بخیر
به محض اینکه برگشتم اون سریع خودشو کنارم رسوند ولی بجای صدا زدنم فقط مچ دستمو سمت خودش کشید و این کارش باعث به وجود اومدن گرمای کوچیکی که خیلی وقت بود مزش نکرده بودم،شد!
سریع دستشو از مچم جدا کرد و اونو پشت گردنش کشید،با نگاهی مشتاقانه بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه ولی اون انگار حرفی نداشت چون فقط نگاهش بین اجزای صورتم جا به جا میشدن!
+چیزی شده؟
یک قدم عقب رفت و سرشو پایین انداخت و گفت:
-هوم...نه،میخواستم بگم خوب بخوابی
کاملا مشخص بود که دقیقه نود نظرش عوض شده و حرفی که میخواست رو نزده...درست مثل همیشه...درست مثل کاری که تمام مدت انجام میدیم!
***
با حس کردن سردی روی گونم درست مثل یخ روی آتیش چشمامو محکم روی هم فشردم تا مقدمه ای باشه برای باز شدنشون.
-هیزل؟
صدای زین انگیزمو برای دل کندن از خواب بیشتر کرد پس فقط چشمامو باز کردم و به چشماش که حالا تو نور خورشید میدرخشیدن نگاه کردم تا متوجه شدم اون زیادی بهم نزدیکه،و همین موضوع خیلی سریع دستپاچه ام کرد.
اون دستشو از روی صورتم کشید و گفت:
-تبت کمتر شده،خوبی؟
و بعد در عرض یک ثانیه از صورتم فاصله گرفت انگار که براش هیچ چیز خاصی نبود و واقعا میخواست تب سنج باشه...نمیدونم اون هدفش چیه ولی من پشیمونم و میخوام همه چیز مثل قبل بشه اما اونقدر بی پروا نیستم که اینو توی صورتش بگم پس باید بازی کنم!
سرمو به نشونه تایید تکون دادم و خودمو بالا کشیدمو گفتم:
+اره خوبم حالا...میخوایی منو کجا ببری؟
اون چشماشو ریز کرد و دهنشو برای چند ثانیه باز گذاشتو بالاخره گفت:
-یعنی چی؟
دستمو لای موهام بردم و همین کافی بود تا نگاه زین سمتشون بره ولی وقتی خندیدم دوباره به خودم نگاه کرد.
+یعنی حالا که حالم بهترم میخوام از این چهار دیواری بیرون برم پس یه تکونی به خودت بده
اون تک خنده ای کرد و دستاشو روی رونش گذاشتو بلند شد،چیز بدی گفتم؟
-اگه رافائل بفهمه عصبی میشه پس بیخیال
رافائل بفهمه؟جوک جالبی بود!
نیشخند زدم و با شیطنت گفتم:
+وقتی باهام میخوابیدی به این موضوع فکر میکردی؟
اون خط لبخندش کم کم سمت پایین مایل شد و گفت:
-ازت بدم میاد
برای لحظه ای لبخند منم محو شد ولی وقتی صدای خنده اون اتاقو پر کرد تازه فهمیدم به شوخی گفت و بعد ادامه داد:
-باشه از خونه میریم بیرون ولی قبلش باید بریم کلانتری تا گزارش اتفاق دیشب رو بدی،باشه؟
با لبخند سرمو تکون دادم و توی فکر کارایی که میخوام انجام بدم غرق شدم!
د.ا.ن زین:
نفسمو با یه فوت طولانی به سمت بیرون شوت کردم و به ساعت نگاه کردمو فهمیدم هیزل واقعا داره طولش میده!
-زین؟میشه یه لحظه بیایی؟
با شنیدن اسمم از زبونش فشار دندونامو از روی لبم برداشتم و سمت اتاق رفتم اما به محض باز کردن در و دیدن هیزل توی لباس زیرش نفسم بریده شد و همه سعی خودمو کردم که خیلی داغون و محتاج به نظر نیام پس گلومو صاف کردم و گفتم:
+بله؟
اون از پایین لباس درخشان مشکی رو پوشید و گفت:
-کمکم میکنی که پشتشو ببندم همش روبانه
آب دهنمو به سختی قورت دادم و پشت سرش قرار گرفتم تا بتونم اون روبان های مسخره رو از سوراخ های کوچیکش رد کنم و وقتی به گره زدن اونا رسیدم هیزل خم شد تا کفشاشو برداره ولی وقتی علاوه بر اون اتفاق دیگه ای افتاد تقریبا گره زدن یادم رفت!
اون فقط کفششو برنداشت بلکه همونطور که خم بود و پایین تنش بهم چسبیده بود در حال پوشیدنشون بود...اوه اون میخواد بازی کنه و منو دقیقا چی فرض کرده؟
سریع ازش فاصله گرفتم و گره رو محکم کردمو بدون اینکه بزارم تو چشمام نگاه کنه گفتم:
+پایین منتظرتم
و از اتاق بیرون رفتم،میدونستم اگه یک ثانیه دیگه اون تو میموندم و اون به چشم هام زل میزد اتفاقی که نباید، میوفتاد!