Part 1

5.7K 461 46
                                    


──────✧◈✦◈✧──────

جسم بیجون عشقش رو توی آغوش کشید و با فریاد بلندی از سر درد و غم، اسم معشوق مرده شو صدا کرد.
با اشک و صدایی که میلرزید گفت:
-ژولیت خورشید تابان مشرق بود که حالا افول کرده!
همون لحظه صدای پیانو توی فضا پیچید و بلافاصله با فریاد بلند "کااااات" سالن توی سکوت فرو رفت!
صدای الکس بود؛ دانشجوی آلمانی تباری که کارگردانی نمایش دانشجویی رو به عهده گرفته بود:
-جیهوپ..جیهوپ..جیهوپ! محض رضای خدا! فقط به من بگو حواست کجاست که امروز برای بار هزارم نت رو خارج کردی؟
پسر، دانشجوی ادبیات کره ای بود اما بعد از سالها، بازهم کلمات کره ای رو به شکل شیرینی اشتباه تلفظ میکرد:
-خارج کردی نه! خارج زدی.
هوسوک این جمله رو گفت و ریز ریز خندید، صدای خنده ی بقیه‌ی عوامل هم از گوشه و کنار سالن آمفی تئاتر به گوش میرسید.

الکس بی توجه به خنده ها، درحالی که سعی داشت خنده ی خودش رو قورت بده غرید:
-آه..جونگ هوسه ئوک. تموم کن این بازی رو! حواست به نت ها باشه.

بعد از گفتن این جمله، بار دیگه سالن از خنده ی بازیگر ها ترکید و هوسوک درحالی که همچنان میخندید گفت:
-مگه از روز اول دوستیمون، قرار نشد تو به من بگی جیهوپ و دیگه اسم واقعیمو به مسخره ترین شکل ممکن تلفظ نکنی؟ جونگ هوسه ئوک چه کوفتیه؟ محض رضای خدا... تو باید این بازی کثیفو با اسم من تموم کنی!
دوباره همه خندیدن،این بار خود الکس هم خنده‌اش گرفت... قبول داشت تلقظ اسمای کره ای براش سخته و گند میزنه به اسم تک تکشون. پس با خنده گفت:
-خیلی خب. حواست به نتا باشه جیهوپ!
هوسوک سرش رو به نشانه مثبت،‌ بالا و پایین کرد و دوباره سعی کرد تمام تمرکزش رو روی دفتر نت مقابلش بذاره اما نمیتونست..!
منتظر بود تا اون بیاد. حسش میکرد، حضورش رو حس میکرد. نمیشناختش، حتی یکبار هم ندیده بودش، اما اون احساس عجیب و
رویاگونه‌ی همیشگی بهش میگفت همین حالا میاد... کسی که قراره سرنوشتش رو عوض کنه!
بازیگرا همه توی نقطه ی مشخص شده ی خودشون مستقر شدن، رومئو و ژولیت داستان، روبه روی همدیگه ایستادن و تا میخواستن دیالوگ هاشونو تمرین کنن، صدای مهیب و وحشتناک افتادن چیزی از گوشه ی صحنه ی نمایش به گوش رسید.
بازیگرا تمرکزشونو از دست دادن و اعضا زیر لب غر میزدن، حتی الکس همیشه آروم هم عصبانی شده بود. همه به گوشه ی صحنه نگاه میکردن تا ببینن چه خبر شده که پسری لاغر، با موهای نقره ای رنگ شده و شلوار پارچه ای و پیراهن ساده ، با لبخند مسخره و خجالت زده اش از پشت پرده بیرون اومد.
الکس با تعجب بهش نگاه کرد و زمزمه وار گفت:
-واه، چقدر خوشگله!
بعد کمی صداشو بلند کرد و روبه پسر گفت:
-اون پشت قایم شده بودی مو نقره ای؟
پسر با خجالت لبخندی زد و دستشو پشت گردنش کشید:
-آه...خب..قایم که نه..داشتم نمایش رو نگاه میکردم.
هوسوک دستش روی پیانو خشک شده بود و با چشمای گرد و دهنی که از تعجب باز مونده بود،به پسر نگاه میکرد.
قلبش تندتر میزد،خودش بود،این همون شخص بود،اما فکر نمیکرد یه پسر باشه!آخه مگه ممکنه؟چشماشو با عصبانیت بست،پس اون احساسا اشتباه بودن..!مادربزرگش بهش دروغ گفته بود؟
الکس روبه پسر مونقره ای گفت: -اسمت چیه؟ پسر با کمی لکنت جواب داد: -می.می..مین یوو..یوون..یونگی!
لکنت داشت؟؟همه ی اعضا با تاسف و ترحم به پسر نگاه کردن، حتما داشتن فکر میکردن چرا این حجم از زیبایی، لکنت داره و نمیتونست درست صحبت کنه! هوسوک ناخودآگاه اخم کرد.
اما الکس بدون هیچ تغییری توی صورت و رفتارش با یه لحن معمولی و لهجه ی کره ای-آلمانی گفت:
-اگه میخوای گند نزنم به اسمت، یه اسم کوتاه برا خودت پیدا کن...مثلا اون پسر رو میبینی؟
و با دستش اشاره کرد به هوسوک و ادامه داد:
-اون جیهوپه! ینی این اسم رو براش گذاشتیم، انرژی اعضای تیمه.
یونگی با نگاه عجیبی به هوسوک نگاه میکرد و هوسوک هم سعی کرد زورکی لبخندی بزنه، اما سریع خودشو مشغول خوندن نت های پیانو نشون داد و تقریبا پشت پیانوی بزرگ و مشکی قایم شد!
یونگی به سختی نگاهشو از پسر مومشکی گرفت و به چشمای آبی و زلال الکس دوخت... به نظرش پسر بدی نمیومد. اولین کسی بود که بعد از فهمیدن مشکل لکنتش، بهش با دید تحقیر نگاه نکرد، پس دوباره لبخند خجلی زد و گفت:
-اما من نم..نم...نمیدووونم چ.چ.چه اسمی انتخاب کنم!
الکس دستشو زیر چونه اش گذاشت و با چشمای متفکر به یونگی نگاه کرد:
-نظرت چیه شوگا صدات کنیم؟
یونگی نگاه گرد و معتجبی به الکس انداخت، توی اون حالت تعجب، لبای سرخ و براقش کمی جمع شده بودن وقیافش عین بچه های کوچولو مظلوم شده بود:
-آه..خب..اسم قشنگیه،اما مگه قر..رر.ررر.قرااره اینجا بمونم؟ نمیخوام مزاحم کارتون بشم.
الکس دوستانه دستشو دور شونه های یونگی انداخت و گفت:
-بیخیال شوگا...چه مزاحمتی؟ بیا بشین. تو میشی اولین تماشاچی بچه ها.

بازیگرا دوباره برگشتن سر جا های خودشون و جیهوپ همچنان با وحشت گردنشو خم کرده بود و بین انبوهی از ورقه نت قایم شده بود، اما صداشونو میشنید:
-تو خیلی خوشگلی شوگا، دلت میخواد بازی کنی؟
شوگا با تعجب نگاهی به الکس کرد که یکی از بازیگرای پسر با لحن مسخره ای گفت:
-الان جدی گفتی الکس؟ با این لکنتی که داره سه سال طول میکشه تا یه دیالوگو بگه.
شوگا خجالت زده سرش رو پایین انداخت و فورا بغض کرد! همیشه از این ضعفش که ناشی از عدم اعتماد به نفس بود، حالش به هم میخورد. نمیخواست بغض کنه، میخواست سرشو بالا بگیره و از خودش دفاع کنه، ولی انگار حق با پسر بود! حتی اگه میخواست از خودش دفاع کنه، کلی  طول میکشید تا یه جمله رو بگه. یکهو با شنیدن صدای عصبی و پر از خشم یه نفر همه ساکت شدن. سرش رو بالا آورد با تعجب به صاحب صدا نگاه کرد، پسر پشت پیانو بود:
-ببینم نکنه فک کردی واقعا رومئویی؟ یا الان داری برای  هالیوود بازی میکنی؟ چی باعث شده اینطوری با تمسخر صحبت کنی؟ یادت رفته اوایل برای حفظ کردن یه دیالوگ چندساعت وقت میخواستی؟ دیگه هرکی ندونه ما که میدونیم حافظت عین ماهی گلی هر سه ثانیه یه بار پاک میشه!
بچه ها متعجب از این طرفداری و خشم جیهوپ ساکت شدن، تاحالا سابقه نداشته با کسی اینجوری حرف بزنه.
رومئو متعجب زمزمه کرد:
-چرا عصبانی شدی؟
جیهوپ که رگ های پیشونیش از خشم متورم شده بودن غرید:
-اینقدر احمقی که حتی نمیفهمی لکنت داشتن یه چیز طبیعیه نه یه نقص! اگه کسی رنگ چشماش چیزی بجز مشکی باشه، مسخرش میکنی؟ یا صورت کسی کک و مک داشته باشه نقصه، چرا هرچیز متفاوتی که براتون قابل درک نیست رو به باد تمسخر میگیرین؟ ها؟

یونگی چندلحظه با نگاه گنگی به جیهوپ نگاه کرد... قفسه ی سینش از خشم بالا و پایین میشد و دسته ای از موهای لخت مشکیش روی پیشونی براقش افتاده بود!
الکس برای درست کردن جو، روبه یونگی کرد و با صدای بلندی گفت:
-از بچه های دانشکده هنری؟ رشتت چیه؟

یونگی به سختی نگاهشو از جیهوپ گرفت، یه حس خاصی نسبت بهش داشت،درست مثل همون حسی که برادر بزرگترش بهش میداد! یه دوست ، یه حامی، یه برادر بزرگتر:
-عا..بل.بله!رشته ام مو..مو..موسیقیه!آهنگ ساختن رو خیلی دوست دارم!
جیهوپ دیگه حتی یه نگاهم به یونگی ننداخت...سرجاش نشست و دوباره شروع کرد به بازی کردن بی هدف با کاغذاش!

نمیدونست چرا از دست رومئوی نمایش عصبی شد یهو!فقط بخاطر اون پسر غریبه؟چرا یه کشش عجیب داشت بهش، دلش میخواست نگاهش کنه، مراقبش باشه و بهش بگه قوی باش، چون منم میخوام بهت تکیه کنم!
افکارش هرلحظه داشتن مسخره و مسخره تر میشدن، دستاشو با حرص مشت کرد!

الکس بلند گفت:
-میخوای با جیهوپ پیانو بزنی؟ دوتا پیانیست، دوتا دانشجوی موسیقی، دوتا ایده ی جدید! مطمئنم موسیقی نمایش عالی تر میشه.
یونگی لبخند زد، عاشق آهنگ ساختن بود.

ادامه دارد....!

24 | SOPEWhere stories live. Discover now