Part 2

227 41 10
                                    

آنجلا : من فقط یه چیزی ازت میخوام؛ اونم اینه که
جانشینم بشی و میدونم هنوز زوده ولی برای شروع
ازت میخوام فعلاً به عنوان مدل  وارد شرکت بشی تا
آشنایی کاملی با روند کار داشته باشی .

لیسا از حرفای مادربزرگش کمی متعجب بود و بعد از
کمی مکث گفت .

لیسا : ولی من میخوام یه بوکسور حرفه ای بشم .

آنجلا : من که نمیگم بوکس رو ول کن و دیگه ادامه
نده؛ فقط دارم میگم در کنار کارات توی شرکت
خانوادگیمون هم به عنوان مدل شروع به کار کن .

لیسا که همچنان سرشو پایین انداخته بود و با
انگشتاش بازی میکرد چیزی برای گفتن نداشت
پس تصمیم گرفت همچنان سکوت کنه .

آنجلا : لیسا دخترم تو فعلاً بهش فکر کن باشه؛ من بهت
فشار نمیارم .

لیسا : ممنون مادربزرگ .

آنجلا : خب دیگه برو تا دیرتون نشده؛ فقط خوب به
حرفایی که زدم، فکر کن باشه .

لیسا از رو صندلیش بلند شد و احترامی به مادربزرگش
گذاشت و گفت : بله چشم مادربزرگ .

و از اتاق خارج شد . کمی پشت در اتاق ایستاد و توی
دنیای افکارش غرق شد . سئوال هایی که به ذهنش
هجوم آورده بودن مدام به ذهنش فشار می آورد . اگه
مدلینگ هم بشم باز میتونم بوکس کار کنم ؟ اونوقت
باید برای هردوشون نهایت تلاشمو کنم که توی
هردوشون موفق شم . ولی مادربزرگ چرا از بین بقیه
میخواد فقط من جانشینش بشم ؟ اون حتی برای این
مقام بابا رو هم در نظر نگرفته و منو انتخاب کرده .
این مهم ترین سئوالی بود که می‌خواست دلیلشو بفهمه
و سئوالش فعلاً جوابی براش نبود .

این برای لیسا تصمیم سختی بود که به فکر مدل شدن
باشه چون اگه مدل بشه باید قید خیلی چیزها رو بزنه
و سرد و خشک رفتار کنه همون چیزی که مادربزرگش
میخواد .

لیسا که به خودش اومد و از عالم خیال بیرون اومد؛
رفت پیش لیندا و مایا و هر سه تاشون سوار ماشین
شدن .

لیسا کنار پنجره نشست و به فضای بیرون نگاه میکرد؛
پنجره ماشین رو زد پایین و از برخورد باد ملایمی که
صورتش رو نوازش میکرد؛ نهایت لذت رو میبرد .

نفس عمیقی کشید و با بستن چشماش ذهنشو خالی
کرد که بتونه از افکاری که روی مغزش سنگینی میکردن؛
خلاص بشه .

* جنی  *

خیلی آروم چشماشو باز کرد و از رو تخت بلند شد . بعد
شستن دست و صورتش مستقیم رفت سر میز صبحونه.

جنی مدام به چیزهایی که روی میز صبحونه بود؛ نگاه
میکرد که مادرش سیب قرمزی رو بهش داد و لب زد .

اِمی : دنبال سیب می گردی ؟ اینم از سیب مقوی برای
دخترم .

جنی هم لبخندی زد و گفت : ممنون مامان جون که
همیشه یادته .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now