Part 79

79 15 4
                                    


فصل دوم

اما جیسو حالش خوب نبود و تا مرگش فقط چند قدم راه بود و کسی هم نبود که نجاتش بده . جیسو وقتی چشماشو باز خودشو بسته شده داخل ماشینش دید و وقتی هوشیاریش رو کامل به دست آورد شروع کرد به تکون دادن خودش اما نتونست تناب ها رو از خودش رها کنه .

داخل ماشین بود و متوجه چیزی شد انگار ماشین داشت به سمت دره حرکت میخورد * لعنتی چیکار کنم ؟ * هر لحظه با حرکت ماشین داشت به سمت مرگش میرفت و اونم داخل ماشین چشماشو بسته
بود که یهو لبه ی دره ماشین از حرکت ایستاد و چشماشو باز کرد که ببینه چه اتفاقی افتاده .

کندی رسیده بود و داشت با توماس مبارزه میکرد ولی آدریان که موقعیت رو خطرناک دید سریع پا به فرار گذاشت و توماسم همونجا ول کرد و فرار کرد . کندی توماسو گرفت و دست و پاشو بست و به آدماش سپرد؛ خودشم دویید تا رئیسش رو نجات بده . درِ ماشین رو باز کرد و جیسو رو باز کرد؛ جیسو با دیدن کندی لبخندی روی لباش نشست و لب زد : کندی اگه تو نمی رسیدی الان مرده بودم ممنون .

کندی : اینو نگید خانم؛ خوشحالم که تونستم نجاتتون بدم .

جیسو از ماشین بیرون اومد و نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی آدریان رو ندید با نگرانی لب زد : ببینم آدریان چی ؟ اونو نگرفتید ؟! ..

کندی : خانم فرار کرده؛ چیکار کنیم ؟

جیسو اسلحه ای از کندی گرفت و با گفتن " همینجا منتظرم بمونید " به سمت جنگل تاریکی که چیزی جز درختای بلند نبود؛ رفت . جیسو که داشت میدویید تا آدریان رو پیدا کنه با دیدن رد پاهای آدریان اون رد پاها رو دنبال کرد . آدریان یه گوشه ای از یکی از اون درختای بلند خودشو پنهون کرده بود و منتظر نزدیک شدن جیسو بود که با چوبی که دستش گرفته بود؛ بزنه به پشت سر جیسو .

جیسو هر لحظه داشت به اون درخت نزدیک میشد که با صدای کندی به سمت صداش دویید * من که گفتم همونجا منتظرم بمونید چرا حرف گوش نمیدن آخه ! *

وقتی کندی رو دید خواست حرف بزنه که با دیدن گوشیش که داره زنگ میخوره؛ گوشی رو از دستش گرفت و جواب داد .

جیسو : سلام عشقم؛ ببخشید که ..

رزی نذاشت جیسو حرفاشو تموم کنه و لب زد : چرا گوشیتو جواب نمیدادی ؟ هقققققق نمیدونی چقدر نگرانت شدم؛ ترسیدم که تو رم از دست بدم ..

جیسو : معذرت میخوام صداشو نشنیدم؛ من نمیدونستم که اینقدر نگرانم میشی وگرنه ..

یه لحظه مکث کرد و با فکر اینکه شاید امروز رو نمی تونست ببینتش چشماش تقریباً خیس شد ولی برای اینکه رزی چیزی نفهمه بغضشو نگه داشت و حرفاشو ادامه داد : وگرنه گوشی رو کنار خودم میذاشتم ..

رزی که داشت گریه میکرد گفت : میشه زودتر برگردی بیمارستان ؟ خیلی دلم برات تنگ شده هقققق نمی خوام از پیشم بری ..

جیسو با دست به کندی اشاره کرد که ماشین ها رو آماده ی رفتن کنن و خودشم جواب رزی رو با " الان سریع خودمو میرسونم " داد و همین که گوشی رو قطع کرد سریع همراه کندی و بقیه ی کسایی که اونجا بودن سوار ماشین شدن و راه افتادن به سمت بیمارستان .

اما همینجا یه چیزی رو فراموش کردن اونم آدریان بود که وقتی متوجه رفتن اونا شد از پشت درخت اومد بیرون و با یه لبخند از عصبانیت لب زد : جواب این کارهاتونو به تک تکتون میدم؛ فقط یکم دیگه صبر کنید حسابتونو میرسم ..

آدریان : اول باید این مزاحم رو از سر راهم کنار بزنم .

جیسو به بیمارستان رسید و مستقیم رفت پیش رزی . رزی که از دور چشمش به جیسو افتاد با چشمای خیسش به سمتش دویید و محکم در آغوشش گرفت .

اون حتی لحظه ی مرگشم حس کرده بود و الان که اونو میدید میتونست نفس راحتی بکشه .

جیسو آروم لب زد : عشقم من همینجام و جایی هم نمیرم ! ..

رزی کمی ازش فاصله گرفت و گفت : دیگه یه لحظه هم از پیشم نرو باشه ؟

جیسو لبخندی زد و جواب داد : باشه ..

جیسو نگاهی به اطرافش انداخت و ادامه داد : حال جنی و لیسا چطوره ؟

رزی : اونا بعد کمی بحث کردن؛ با هم رفتن قدم بزنن و حرف بزنن ..

جیسو : یعنی آشتی کردن ؟

رزی : دقیق نمیدونم ولی یجورایی بیشتر انگار نیاز داشتن که با هم حرف بزنن و تنهایی مشکلاتشون رو
با هم حل کنن ..

جیسو : امیدوارم که آشتی کنن ..

جیسو که رزی رو دید که بازم رفته تو فکر با دستاش اشکای روی صورتشو پاک کرد و ادامه داد : دیگه نبینم عشقم گریه کنی باشه ؟! ..

رزی لبخند غمگینی زد و گفت : میدونی خانم بزرگ منو از همون بچگی بزرگ کرد و برای اینکه بتونم درسمو ادامه بدم هزینه تحصیل و خورد و خوراکمو داد؛ وقتی بهم پیام دادن که فوت کرده ..

نتونست جلوی اشکاشو بگیره و همینجوری که اشکاش سرازیر میشد ادامه داد : نتونستم قبولش کنم آخه اون یکم قبلش بهم پیام داده بود و مرگ یهویش خیلی غیر قابل باور بود هقققق اون همیشه دوست داشت که به مراسم عروسیم بیاد ولی الان دیگه نمی تونه بیاد ..

جیسو آروم رزی رو در آغوش گرفت و بهش دلداری میداد تا بتونه با بودن در کنارش یکمی از اون غم درون قلب رزی رو کم کنه . بعد چند ساعتی که گذشت لیسا و جنی هم برگشتن پیششون؛هر چهار تاشون با هم داشتن حرف میزدن و آدریان هم که با رد توماس تونسته بود جایی که جیسو رفته رو پیدا کنه از دور خودشو پنهون کرد و یواشکی نگاهشون میکرد .

آدریان : شماها هنوز آدریانو نشناختید؛ به حساب همتون میرسم ...

_________________________________________

سلام عزیزای دلم امیدوارم که از این پارت هم لذت برده باشید 😍❤

Painful love 🖤Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz