Part 51

73 9 9
                                    

آنجلا که اونجا داخل کافه شوکه فقط بی حرکت مونده بود یکی از گارسون ها اومد به طرفش تا کمکش کنه و آنجلا ازش خواست که به نوه اش لیسا؛ گارسون که شماره رو گرفت طولی نکشید که لیسا جواب داد .

گارسون : الو سلام خانم لیسا؛ خانم آنجلا اومدن کافه ی همیشگیشون ولی انگار حالشون خوب نیست و ازم خواستن که به شما حرف بزنم .

لیسا : چی ؟؟ ممنون که زنگ زدید الان زود خودمو میرسونم لطفاً مراقبش باشید تا من میام .

گارسون : بله حتماً ما مراقبشون هستیم .

گارسون گوشی آنجلا رو روی میز گذاشت و رفت .
آنجلا روی صندلی نشسته بود و اشک هاش سرازیر شد هرچند با رابطشون خیلی موافق نبود اما اِمی هم مثل دخترش بود که نمی خواست آسیب ببینه اما الان همون دختر مرده و همه چی بهم ریخته چجوری میتونه این وضعیت رو جمع و جور کنه ؟ چجوری آدریان رو دوباره کنترل کنه و چیکار کنه ؟ آروم چشماشو بست و نفسشو رها کرد و توی افکارش غرق شد که یه تصمیم اساسی بگیره تا دیگه پسرش نتونه به کسی آسیب بزنه .

تقریبا نیم ساعت گذشت و لیسا به همراه جنی با نگرانی وارد کافه شدن . لیسا به شدت نگران مادربزرگش بود چون نمی خواست سلامتیش به خطر بیوفته اون مادربزرگی بود که سال ها اونا رو مثل یه مادر بزرگ کردن و لیسا وقتی شنید که مادربزرگش حالش خوب نیست قلبش به درد اومده بود .

لیسا که مادربزرگش رو دید سریع دویید به سمتش و به دنبالشم جنی دنبالش راه افتاد . لیسا کنار آنجلا ایستاد و لب زد : مامان بزرگ حالتون خوبه ؟ چیشده ؟

آنجلا با دیدن جنی که کنار لیسا ایستاده بود و با نگرانی داشت بهش نگاه میکرد قلبش درد گرفت
" الان این دختر خبر مرگ مامانشو بشنوه چقدر
سخته براش؛ چجوری بهش بگم ؟؟ "

آنجلا که ساکت بود و چیزی نمیگفت آروم از روی صندلیش بلند شد و لب زد : جنی دخترم میخوام
یه خبری رو بهت بدم اما بعد اینکه بهت گفتم لطفاً
آرامش خودتو حفظ کن ..

جنی با نگرانی گفت : چه خبری ؟ من آرومم لطفاً حرفتونو بزنید ..

آنجلا : باشه؛ مادرت مرده بهت تسلیت میگم .

جنی کمی تو شوک بود و با نیم خنده ای لب : چی دارید میگید ؟!!! مامان من خونه ست .. چرا دارید
اینکارو باهام میکنید !؟ نکنه از قصد دارید اینو می گید ..

آنجلا : متاسفم دخترم واقعاً معذرت میخوام ازت .. مادرت رو الان بردن بیمارستان؛ همش تقصیر منه که
این اتفاقات افتاده برای همین از صمیم قلبم ازت عذر
میخوام ..

جنی با چشمای نیمه خیس به آنجلا نزدیک شد و گفت : مامان من چیزیش نشده من میدونم اون الان خونه داره غذا درست میکنه ..

جنی گوشیشو بیرون آورد و به خونه زنگ زد که ویکتور جواب داد .

جنی : الو بابا ..

Painful love 🖤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang