Part 34

97 14 9
                                    

پاهاش داشتن شل میشدن اما بجای اینکه ضعفی از خودش نشون بده به سمت مامانش قدم برداشت وقتی
بهش رسید کنارش ایستاد با دیدن صورت و چشم هایی که سال ها گمشون کرده بود لبخندی به مامانش زد و کمی نگذشت که خندش جاشو به گریه داد الیزابت با دیدن دختری که سال ها حسرت ندیدنشو می کشید
چشماش خیس شده بودن؛ الیزابت دستاشو برای در آغوش گرفتن دخترش باز کرد اما لیسا کمی مردد بود
و درسته که مامانش بود اما حس غریبگی میکرد ولی
بعدش بدون اینکه دلیلشو بفهمه خودشو توی آغوش مامانش انداخت آغوشی که سال ها اونو دل تنگ کرده بود اما الان مامانش بود که بغلش کنه و وقتی ناراحته اونو آروم کنه؛ محکم مامانشو بغل کرده بود و گریه میکرد " لطفاً خواب نباشه؛ من می خوام که اگه خوابم باشه دیگه بیدار نشم دلم برات تنگ شده بود مامان "

توماس از دور بهشون نگاه میکرد و خیلی آروم راهشو کشید و رفت که لیسا رو با مادرش تنها بزاره . لیسا که کمی آروم شده بود همونجوری که مامانشو بغل کرده بود لب زد : مامان دلم برات تنگ شده بود ..

الیزابت : منم خیلی دلم برات تنگ شده بود؛ منو ببخش که نتونستم برگردم پیشتون .

لیسا : میدونی چقدر غصه خوردیم؛ من دیونه شدم بعد اینکه گفتن مامانت مرده .

الیزابت بغضش گرفته بود و حتی خودشم از خودش
متنفر بود پس میدونست که دختراش میتونن ازش
عصبانی و دلخور باشن .

الیزابت : من معذرت میخوام؛ مجبور بودم که خودمو پنهون کنم حق داری که ازم عصبانی باشی .

لیسا : من درک نمی کنم چرا مجبور بودی ؟

الیزابت کمی از لیسا فاصله گرفت و آروم گفت : باباتون بعد اینکه گم شده بودم و خیلی ها احتمال میدادن که مرده باشم؛ دنبالم بود و قصد کشتنمو داشت منم مدام
مجبور به فرار از دستش بودم ولی بعدش هر جوری بود برگشتم کره ولی ..

حرفشو نتونست بزنه چون یادآوری اون روزا براش خیلی سخت و دردناک بود ولی باید برای دخترش
همه چی رو تعریف می‌کرد برای همین نفس عمیقی
کشید و حرفاشو ادامه داد : ولی بابات فهمید که برگشتم کره و حتی خونه ای که اجاره کرده بودم
رو هم پیدا کرده بود یه شب داشتم بر می‌گشتم
خونه که یه عده ریختن سرم و شروع کردن به کتک
زدنم اما اون شب نمیدونم چیشد که یکی مثل فرشته
ی نجاتم پیداش شد و همشونو زد من خیلی بد آسیب دیده بودم ولی اون بهم کمک کرد اگه اون نبود الان کنارت نبودم .

لیسا با شنیدن داستان مامانش قلبش درد گرفت خودش که بخاطر نبود مامانش کلی سختی کشیده
بود مامانش از اون بیشتر سختی کشیده بود و حتی
با وجود اینکه میدونست که ممکنه جونش به خطر
بیوفته اما بازم برگشت پیش بچه هاش چون یه مادر
حتی از جون خودشم میگذره بخاطر بچه هاش . لیسا
دوباره الیزابت رو در آغوش گرفت و آروم می گفت
" مامان چیزی نیست دیگه همه چیز تموم شد؛ مامان بزرگ دیگه نمیزاره که بابا کاریت داشته باشه "

Painful love 🖤Where stories live. Discover now