Part 16

157 27 13
                                    

لیندا که داخل اتاق بود از پشت شیشه چشمش به لیسا افتاد که داره به جنی نگاه میکنه؛ افتاد و زود از اتاق اومد بیرون و خواهرشو بغل کرد . میدونست که الان
حالش چطور میتونه باشه و چقدر بخاطر اتفاقاتی که افتاده داره اذیت میشه .

لیندا : چیزی نیست همه چی خوب میشه .

وقتی لیسا رو بغل کرده بود متوجه حضور توماس هم شد از بغل خواهرش جدا شد و گفت : این اینجا چیکار میکنه ؟ اصلا چطور فهمیده که ما اینجاییم .

توماس آروم بلند شد و لب زد : خدمتکارتون بهم گفت
که اومدید بیمارستان .

لیندا : چرا اومدی ؟ الان که اینجایی و جنی و لیسا رو
توی این وضعیت میبینی خوشحالی ؟

توماس : اومدم که کنار لیسا باشم .

لیندا : لطفاً یه لحظه هم که شده بزار تنها باشه و برو .

توماس جوابی نداد و همچنان اونجا موند .

دکتر همچنان با وارد کردن شوک به جنی سعی در نجات دادن جونش داشت که بعد پنج بار تلاش بالأخره تونست نجاتش بده .

لیسا با دیدن ضربان قلب جنی که روی دستگاه نشون داده میشد؛ نفس آسوده ای کشید و از شدت خوشحالی
شروع کرد به گریه کردن و همونجا روی زمین نشست .

لیندا هم با نگاه کردن به اینکه جنی به وضعیت طبیعی برگشته لبخندی روی لباش اومد و خم شد و گفت : دیگه گریه نکن لیسا؛ ببین جنی هم خوب میشه .

لیسا که گریه میکرد با دستاش اشکاشو پاک با دست کرد و لب زد : من میرم پیشش بمونم .

لیندا : الان که نمیتونی بری پیشش .

لیسا : چرا ؟

لیندا : تازه وضعیتش نرمال شده فکر نکنم دکتر اجازه
بده که بری ببینیش .

لیسا : ولی من میخوام مراقبش باشم؛ می خوام که اگه
چیزی هم شد من کنارش باشم .

لیسا از جاش بلند شد و خواست درِ اتاق جنی رو باز کنه که دکتر خودش از اتاق اومد بیرون . دکتر نگاهی
به لیسا و بقیه انداخت و لب زد : شما همراه بیمارید ؟

لیسا : بله .

دکتر : پدر و مادرش چی ؟

لیسا : ما خبر نداریم .

دکتر یکی از پرستارا رو صدا زد و گفت : برید به خانواده اش هم خبر بدید که برای یه سری کارای
اداری بیان بیمارستان .

پرستار : چشم .

لیسا : آقای دکتر حال جنی چطوره ؟ میتونم برم پیشش ؟

دکتر : همونطور که می‌بینید اینجور حملات ناگهانی خیلی وقتا پیش میاد؛ خداروشکر ما تونستیم وضعیتش
نجاتش بدیم اما بازم احتمال خطر هست؛ فعلا کسی
اجازه ی ورود به اتاقشو نداره تا فردا ‌.

Painful love 🖤Where stories live. Discover now