Part 9

148 27 1
                                    

پسر لبخندی زد و لب زد : سلام لیسا مشتاق دیدار .

لیسا با دیدن توماس خیلی شوکه شد . چرا باید الان
برگرده و دوباره زندگیشو نابوده کنه اونم نه با هر کسی
خیلی خوب میدونست که پدرش از قصد توماس رو
برگردونده تا بتونه دوباره کنترلش کنه و هر تصمیمی که
خودش میگیره رو لیسا قبول کنه و تحت کنترل پدرش
باشه؛ اما تنها چیزی که آدریان بهش فکر نکرده بود این
بود که لیسا اون لیسای قبل نباشه و واقعاً دیگه هیچ
ضعفی نداشته باشه . آدریان فکر می کرد که لیسا مثل
قبل ها زود تسلیم خواسته هاش میشه و همه رو قبول
میکنه اما لیسا دیگه تغییر کرده بود و اینو تنها آنجلا می دونست و ازش باخبر بود .

لیسا که از درون داغون بود اما همچنان سعی میکرد جلو اونا حال بدشو نشون نده به مادربزرگش نگاهی انداخت و لب زد .

لیسا : مادربزرگ انگار مهمون دارید من فعلاً میرم .

آنجلا : باشه دخترم؛ تو برو .

آدریان ساکت بود و فقط بهشون نگاه می کرد . با رفتن لیسا توماس هم دنبالش از اتاق خارج شد و صداش زد اما لیسا بی توجه فقط راهشو می رفت . توماس دست بردار نبود و کمی سریع تر دویید و وقتی بهش رسید جلوی لیسا ایستاد .

توماس : چرا جوابمو نمیدی ؟

لیسا : توماس من عجله دارم لطفاً حوصله ی سر و کله زدن با تو رو ندارم .

توماس کمی به لیسا نزدیک تر شد و تو چشماش نگاه کرد اما لیسا به زمین خیره شده بود و بهش توجه نمی کرد .

توماس : میدونم که بد کردم اما من پشیمونم و اومدم که جبران کنم لطفاً حداقل تو چشمام نگاه کن .

لیسا : من هیچی ازت نمیخوام؛ نمی دونم چرا برگشتی ولی اینو بدون که من اصلا برام مهم نیست که اینجا باشی یا نباشی؛ الانم عجله دارم از سرِ راهم برو کنار .

توماس : اما لیسا من ...

لیسا که دید حرف زدن باهاش فایده نداره بی توجه از کنارش رد شد . توماس هم دیگه چیزی نگفت و فقط
رفتن لیسا رو نگاه کرد لبخندی روی لباش اومد از دیدن
لیسا خیلی خوشحال بود هرچند لیسا خیلی خوشحال
نبود اما توماس بازم ازش دلخور نبود چون بهش حق
میداد و مهم تر از همه چون عاشقش بود نمی خواست
که از این بیشتر ناراحتش کنه .

توماس : من برات صبر می کنم عشقم امیدوارم که بخاطر کارایی که قراره بکنم ازم ناراحت نشی اما
میدونم که روزی تو هم منو درک میکنی و بهم حق
میدی؛ دوست دارم لجباز خودم مراقب خودت باش .

اینو گفت و برگشت تو اتاق پیش آدریان و آنجلا و کنار
آدریان روی مبل نشست .

آنجلا به توماس نگاه کرد و لب زد : خوش اومدی توماس؛ این مدتی که خارج بودی خوش گذشت ؟

Painful love 🖤Where stories live. Discover now