Part 17

156 28 14
                                    

لیسا وقتی وارد اتاق شد و جنی رو دید که روی تخت خوابیده یهو نتونست جلوی اشکاشو بگیره و درحالیکه
قطره های اشک از چشماش نمایان میشد آروم آروم نزدیکش میشد .

جنی با دیدنش لبخند زد و از دیدنش خیلی شاد بود .
با دیدن خنده ی جنی؛ لیسا هم خندید .

مادر و پدر جنی به همراه لیندا اتاق رو ترک کردن تا اونا تنها باشن .

اتاق رو سکوت گرفته بود ولی چشماشون بهم خیره مونده بود . نگاهی پر از عشق و دلتنگی و خواستن .

جنی سرشو پایین برد و لب زد : من ترسیدم .

لیسا : از چی ؟

جنی سرشو بالا آورد و گفت : از اینکه دیگه نتونم ببینمت .

لیسا بغض کرد و گفت : من بیشتر ترسیدم؛ ترس از اینکه تو هم مثل مامانم ترکم کنی؛ نمیدونم چرا ولی
حس متفاوتی نسبت به تو دارم که تا به حال به کسی
چنین حسی نداشتم؛ انگار تو خاسی .

جنی : ببخشید که باعث نگرانید شدم .

لیسا : عذرخواهی نکن بجاش میخوام که تا ابد کنارم
باشی میخوام ازت محافظت کنم .

از گفتن حرفاش دودل بود اما باید این رابطه رو باهاش تجربه می کرد و حرف دلشو بهش می گفت پس نفس عمیقی کشید و ادامه داد .

لیسا : جنی .

جنی : بله ؟

لیسا : خوب به حرفایی که میزنم گوش بده باشه ؟

جنی : چیزی شده ؟ چرا یه جوری حرف میزنی ؟

لیسا : نه چیزی نشده عزیزم؛ فقط میخوام احساساتمو بهت بگم؛ اینکه وقتی شنیدم تصادف کردی چه حسی داشتم و یا وقتی تو رو روی تخت دیدم چه حسی داشتم .

جنی لبخندی زد و گفت : من گوش میدم .

لیسا : من نسبت بهت حس خاسی دارم جوریکه حتی با دردت منم درد میکشم؛ همین که شنیدم تصادف کردی انگار قلبمو تیکه تیکه کردن در این حد درد کشیدم میدونم که خواسته ی خیلی زیادیه اما من میخوام تا ابد کنارم باشی و در کنار همدیگه هم به آرزوهامون و اهدافمون برسیم؛ من دوست دارم نه بزار واضح تر بگم من عاشقت شدم و میخواستم دوست دخترم باشی .

جنی با شنیدن حرفای لیسا جا خورد فکرشو نمیکرد که اونم این احساسات رو داشته باشه . نمیدونست چه جوابشو بده و یکم گیج بود که جنی با دیدن ظاهرش
و چون فکر کرد که حتما زیاده روی کرده لب زد : ببخشید فکر کنم من زیاده روی کردم فکر کن چیزی نشنیدی .

جنی با تعجب : اما من همه ی حرفاتو شنیدم از همدردیت گرفته تا اعترافت .

لیسا اومد حرفی بزنه که جنی گفت : قبول میکنم .

لیسا : واقعاً ؟!!

جنی : اینبار نوبته منه که حرفامو بزنم و گوش بدی .

لیسا با بغض گفت : من گوش میدم عزیزم .

جنی : منم مدتیه که فقط و فقط به تو فکر میکنم و
برای دیدنت ذوق میکنم وقتی پیش تو ام قلبم انگار
جوری میتپه که کنترلش از دستم در میره وقتی که
میری بغضم میگیره اما همیشه تو خودم ریخته بودم
چون فکرشو نمیکردم که عاشقت شده باشم و از طرفی
هم میترسیدم بهت اعتراف کنم چون فکر میکردم که
حسم یه طرفه ست و تو دلم نگهش داشته بودم اما الان ..

جنی لبخندی زد و دستای لیسا رو گرفت و ادامه داد : اما الان که این حرفای تو رو شنیدم قلبم لرزید من عاشقت شدم لطفاً هیچوقت ترکم نکن .

لیسا نتونست جلوی اشکاشو بگیره و جنی بغلش کرد و در آغوش هم هر دوشون شروع کردن به گریه کردن .

اما این وسط کسی تموم حرفاشونو شنید و حتی ضبطش کرد و با مشت کردن دستش از اعماق قلبش
عصبانی بود و نمی خواست که قبول کنه که لیسا و
جنی بهم ابراز علاقه کردن .

توماس لبخند ترسناکی زد و گفت : نمیزارم خوشی ببینید؛ لیسا فقط مال منه نه کس دیگه ای؛ هر کی
که اونو داشته باشه یا باید خودش بمیره یا لیسا
رو میکشم .

توی اتاقی خودشو پنهون کرده بود و وقتی دوباره به صداشون گوش داد دیونه شد و محکم چند مشتی به
دیوار زد . بدون اینکه بفهمه که دستاش کبود شده از
اتاق خارج شد و برگشت پیش بقیه توی سالن اصلی
و منتظر بود تا حرفای جنی و لیسا تموم بشه .

دقایقی بعد لیسا از اتاق اومد بیرون و جوری که تابلو نشه جلو بقیه به مادر و پدر جنی گفت که برن داخل .

و خودشم کنار لیندا و توماس منتظر موند اما نگاه توماس رو روی خودش حس کرد و وقتی به توماس
نگاه کرد تعجب کرد . توماس حتی بدون دزدیدن چشماش بهش خیره مونده بود .

لیسا با تعجب پرسید : چیزی شده که اینجوری نگام میکنی ؟

توماس : نه؛ فقط انگار خیلی خوشحالی .

لیسا : مگه میخوای خوشحال نباشم ؟

توماس : من دیگه میرم مراقب خودت باش .

توماس اینو گفت و بدون به زبون آوردن کلمه ای اونجا رو ترک کرد . وقتی به ورودی بیمارستان رسید نگاهی به پشت سرش انداخت و لب زد : فعلا بخند لیسا چون
قراره همه چیز تغییر کنه .

_________________________________________

سلام عزیزای دلم امیدوارم که این پارت هم براتون جذاب بوده باشه 🥰💗💗

Painful love 🖤Where stories live. Discover now