Part 47

79 16 13
                                    

همراه اون مرد وارد عمارت شدیم آدم هاش همه خیلی سرد و خشک بودن و من ازشون میترسیدم اما با دیدن خانمی که بهمون لبخند میزد منم لبخندی بهش زدم و حس کردم که تنها کسی که نرماله فقط اونه میا هیچوقت به آدم های جدید عادت نداشت برای همین خودشو پستم قایم کرده بود و زیر زیرکی نگاه میکرد .

من و خواهرم روی مبل نشستیم و همون خانم مهربون که اسمشم الیزابت بود بهمون نگاهی انداخت و گفت : اسمتون چیه ؟

لیندا : من لیندا و خواهر کوچیکترمم میا .

لبخندی زد و گفت : چه اسم های قشنگی؛ چیزی می‌ خورید بگم براتون بیارن ؟

هیچی نگفتم و آروم سرمو تکون دادم . بعد اینکه دید که تایید کردم از جاش بلند شد و مدتی بعدش با دو تا شیر توت فرنگی توی دستش برگشت . آروم با نی کمی از شیر توت فرنگی رو خوردم؛ میا هم که دید من دارم
میخورمش اونم مال خودشو خورد . طی خوردن اون زن فقط به ما نگاه میکرد و این باعث میشد من بیشتر خجالت بکشم اما انگار زن همون مرد بود اما چرا اینقدر باهامون مهربونه ؟ یعنی خبر نداره که شوهرش بهش خیانت کرده ؟ طولی نکشید که با صدای دختری که وارد عمارت شد توجهم بهش جلب شد با دیدن ما دو نفر با تعجب بهمون نگاه کرد و گفت : مامان مهمون داریم ؟!

رفت و کنار مادرش نشست و بهمون خیره شده بود .

الیزابت : خب بزار بگم که قراره دیگه پیش ما زندگی کنن پس مهمون محسوب نمیشن دیگه بهشون سلام بده دخترم .

لیسا : واقعاً ؟ چه خوب من خوشحالم .

رو به ما لب زد : سلام من لیسا ام خوشبختم از آشنایی باهاتون .

لیسا !! چرا حس میکردم که قراره دیگه برای همیشه اینجا بمونیم ! یعنی مامان رو دیگه قرار نیست ببینیم ؟ اما یه حس آرامشی با دیدن اون زن و دخترش داشتم یعنی وقتیکه بفهمه که من و میا دختر معشوقه ی پدرشیم چه عکس العملی نشون میده ؟! اما با وجود اینکه میدونستم که نباید اینجا بمونیم بازم سعی نکردم که همراه خواهرم بریم .

لبخندی زدم و گفتم : منم لیندا هستم؛ خواهرم کوچولوم میا ما هم خوشبختیم از آشناییتون .

همین حین بود که میا آروم گفت : آبجی مامان کی برمیگرده که بریم خونه ؟

نمی دونستم چجوری بهش بفهمونم که مامان دیگه قرار نیست برگرده برای همین ساکت بودم که یهو اون خانمه گفت : دختر خانم شما قراره یه مدت پیش ما زندکی کنید .

میا با شنیدن این حرف بغض کرد و بهم گفت : چرا مامان ما رو اینجا تنها گذاشت آبجی ؟؟! من نمیخوام
اینجا زندگی کنم میخوام با مامان زندگی کنم هقققق ‌.

آروم روبه میا گفتم : خواهرم نازم ببین فقط یه مدته که خیلی زود میگذره و تازشم مامان وقتی برگرده قراره ما رو کلی جاهای قشنگ ببره .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now