Part 22

138 22 8
                                    

با عصبانیت به پشتم نگاه کردم که با چهره ی غمگین لیندا مواجه شدم . همه جاش خیس بودم و با نفس
های سنگینی که از نزدیک به وضوح شنیده میشد؛ بهم
خیره شده بود .

با دیدنش توی این وضعیت قلبم به درد اومد می خواست چیزی بگه اما ایتقدر خسته بود کلمات
سر زبونش نمی‌چرخد .

تازه فهمیدم که منظور بابا چی بود اون بالاخره کار
خودشو کرد و نذاشت مامان و آبجی هام راحت زندگی
کنند .

محکم لیندا رو در آغوش گرفتم و شروع کرد به گریه کردن؛ خیلی خسته بود اینو از طرز حرف زدنش و نفس
هاش میتونستم متوجه بشم . بغض کرده بودم اما من
باید بجای گریه کردن به خواهرم کمک میکردم بعد اینکه توی آغوشم آروم شد ازم فاصله گرفت و لب زد :
لیسا مامان و میا ..

با عجله گفتم : اونا چی ؟ آبجی تو رو خدا بگو چیشده ؟ چرا اینقدر خسته ای ؟

لیندا دوباره اشکاش شدت گرفت و گفت : وقتی داشتیم میرفتیم پیش مامان بزرگ یه ون مشکی
جلوی راهمونو گرفت و راننده مجبور شد از ماشین
پیاده بشه که بعدش کلی آدم هیکلی راننده رو زدن
و به زور خواستن همه رو ببرن که من از دستشون
در رفتم و مامان قبلش به من و میا گفته بود که
بریم و کمک بیاریم ولی اونا میا رم به زور گرفتن
نتونستم نجاتشون بدم لیسا .. هقققق هم مامان و
هم میا هر دوشونو جلو چشمام بردن و من مثل
ترسو ها فرار کردم .. هققققق تموم راه رو پیاده
برگشتم .

لیسا : آبجی گریه نکن باشه ؟

لیندا : تو مامان و میا رو به من سپرده بودی اما من چی ؟!!! من فرار کردم از خودم بدم میاد هنوز چهره ی
میا که با جیغ و داد میبردنش جلو چشمامه .. هقققق
لیسا باید نجاتشون بدیم ..

نتونستم جلوی بغضمو بگیرم و اشکام سرازیر شد وقتی لیندا منو اینجوری دید با صدای بلندی داد زد : چرا گریه میکنی ؟ چیشده ؟ لطفاً یه چیزی بگو لیسا ؟؟

آروم و در حالیکه با انگشتام بازی می‌کردم لب زدم : لیندا قول بده بعد حرفای من عصبانی نمی شی باشه ؟

لیندا با عجله گفت : من آرومم زود باش بگو؛ چیشده ؟ مامان و میا چیزیشون شده ؟

به بابا نگاه خشمگینی کردم و بدون مکث شروع کردم به حرف زدن .

لیسا : آبجی؛ مامان مرده .. هقققق مامان خواسته فرار کنه و پریده تو رودخونه ولی هنوزم پیداش نکردن .

لیندا با شنیدن حرفای من یهو شروع کرد به گریه کردن و من رفتم و دوباره بغلش کردم و ادامه دادم : و یه چیز خیلی مهم تر ..

لیندا : چی ؟ تو رو خدا زود بگو هقققق ..

لیسا : دزدیدن مامان و میا همش کار بابا بود .

لیندا که اینو شنید اولش خیلی آروم بود که یهو دیونه شد و دویید به سمت بابا و شروع کرد به زدنش بابا که
فقط میخندید از اینکه ما رو اینجوری میدید لذت میبرد
دردی که ما می‌کشیدیم براش مثل سرگرمی بود اونم
همینو میخواست اینکه شاهد از دست دادن تموم عزیزانمون باشیم و عذاب بکشیم .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now