Part 21

146 23 10
                                    

فلش بک

* لیسا *

تازه برگشتم خونه ولی با دیدن مامانم که داره گریه میکنه ناراحت شدم . اشکایی که طاقت دیدنشونو
نداشتم صورت مامانمو خیس کرده بودن .

نیم خیز به سمتش رفتم و دستامو گذاشتم روی صورت
خیسش . با چشمای قرمزش بهم نگاهی کرد؛ خیلی عصبانی بودم چون میدونستم که کی مادرمو ناراحت کرده اما کاری از دستم بر نمی اومد .

مامانم با تکون دادن سرش بهم میگفت که کاری نکنم
اما دیگه صبر منم تموم شده بود تا کی باید سکوت میکردم و نادیده میگرفتم .

بلند شدم و به طرف بابام که داشت مشروب می‌خورد؛ رفتم . با نگاه کردن بهش چندشم میشد؛ دوباره مست
بود و من دیگه از این مست شدنش خسته شده بودم .
از حالت چهره ی مزخرفش خسته شده بودم؛ از اینکه
عصبانیتش رو سر من و خواهرام و مامانم خالی میکرد
خسته شده بودم . نمی خواستم دیگه سکوت کنم برای
همین شیشه ی ویسکی که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و محکم زدم به سر بابا یه لحظه که با صورت خونیش برگشت به عقب و بهم خیره شد؛ ترسیدم .

دستی به سرش زد و با دیدن خونی که از سرش جاری
میشه متعجب بهم نگاه میکرد انگار تصورشو نمیکرد که
منم بتونم بزنمش . از نگاهاش می ترسیدم اما به روی خودم نیاوردم و محکم جلوش ایستادم .

با صدای بلندی داد زدم : تو حق نداری دست رو مامانم بلند کنی؛ مامانم برده ی تو نیست که هر وقت مست کنی بزنیش .

بابا بدون گفتن حتی کلمه ای حرف به سمتم قدم بر می‌داشت و منم با هر قدمی که بهم نزدیک میشد به
عقب میرفتم . یهو حالت چهره اش عوض شده بود
و من از این رفتاراش ترسیدم .

وقتی نزدیکم شد بهم گفت : خوشم اومد .

یعنی چی ؟ من زخمیش کردم اون خوشش اومد ؟
میخواستم بدونم که تو ذهنش چیه اما هر چی تلاش
میکردم بی فایده بود . کمی که به حرفش فکر کردم
معنیشو فهمیدم . اون میخواست منم مثل خودش کنه؛
میخواست مثل خودش رفتار کنم و از این کار من لذت
برد .

دستشو روی شونه ام گذاشت و از کنارم رد شد . عصبی بودم خیلی خیلی عصبانی بودم؛ جوریکه
میخواستم دیگه کارشو برای همیشه تموم کنم که
هم مامانم ازش خلاصه بشه هم ما از شرش خلاص
شیم .

پشت سرش راه افتادم و همون شیشه که توی سرش
خورد کرده بودم رو محکم توی دستم گرفتم و خواستم
که برای همیشه از شرش خلاص شم که مامانم پاهامو
گرفت و آروم بهم گفت : نکن دخترم؛ اونم اینو میخواد
تو مثل پدرت نشو؛ لطفاً اگه منو دوست داری اینکارو
نکن؛ اونو به خواسته اش نرسون .

داشتم به حرفای مامان گوش میدادم که بابا یهو ایستاد
و برگشت پیشم و خواست شیشه رو از دستم بگیره با
صدای بلندی داد میزد : منو بزن دیگه؛ چرا معطلی ؟؟
مگه نمیخوایی از شرم خلاص شی ؟! پس چرا ایستادی ؟ الان بهترین وقته که منو بکشی .

Painful love 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora