Part 7

171 30 1
                                    

آدریان با تعجب از روی صندلیش بلند شد و لب زد : چی ؟؟؟؟ اما مادر؛ لیسا هنوز هیچی از مدلینگ بلد نیست .

آنجلا با جدیت حرفاشو ادامه داد : تو اینو تعیین نمی کنی چون این تصمیمیه که خودم به شخصه گرفتم؛
لیسا هم قبول کرد اما در مورد مدل شدنش اون آموزش
میبینه و یاد میگیره لازم نیست در این باره نگران باشی .

آنجلا ادامه داد : و اینکه لیسا تو همه چی کارش رو خوب بلده پس بنظرم که مدل خیلی خوبی میشه مگه نه لیسا ؟

لیسا : بله مادربزرگ من تموم تلاش خودمو میکنم و
ناامیدتون نمی کنم .

آدریان که دید هم لیسا و هم مادرش با هم متحت شدن و کاری ازش ساخته نیست به لیسا اشاره کرد که بلند شه و همراهش بیاد ولی آنجلا این اجازه رو بهش نداد .

آنجلا : لیسا از سر جات تکون نمی خوری .

همه در سکوت غرق بودن و فقط به آدریان و آنجلا نگاه می کردن .

آنجلا رو به پسرش : تو این حقو نداری که نظر لیسا رو
عوض کنی .

آدریان : دخترمه و می خوام فقط باهاش تنهایی حرف
بزنم .

آنجلا اومد دوباره جواب آدریان رو بده که لیسا به حرف اومد و گفت : مادربزرگ اشکالی نداره؛ من فردا
همونجور که بهتون قول دادم بعد مدرسه میام شرکت .

آنجلا : باشه دخترم؛ اگه چیزی شد بهم بگو باشه ؟

لیسا : باشه .

لیسا از روی صندلیش بلند شد و همراه آدریان راه افتاد
به جایی که تنهایی حرف بزنن .

لیسا پشت سر پدرش راه می رفت و میدونست که قراره بازم باهاش دعوا کنه اما می خواست که اینبار
رو جلوی پدرش خودشو نبازه و بهش نشون بده که
طی این سال ها چقدر تغییر کرده .

هر دوشون وارد یکی از اتاق های خونه شدن و آدریان
بعد بستن درِ اتاق برگشت پیش دخترش .

آدریان : لیسا تو نمی تونی مدل شرکت خانوادگیمون
بشی .

لیسا : چرا ؟

آدریان : چون میدونم که خودتم اینو نمی خوای دارم
اینو میگم .

لیسا پوزخندی زد : از کجا میدونی که من اینو نمی خوام ؟! ... اصلا میدونی چی می خوام ؟ بزار خودم
جوابشو بهت بگم؛ نه نمیدونی پس اینقدر نقش پدرای
خوب رو بازی نکن .

آدریان : من چندین بار عذرخواهی کردم و نمی دونم چرا اینقدر از من نفرت داری ...

لیسا : انگار خیلی خوب داری همه رو فریب میدی ولی
منو نمی تونی فریب بدی؛ من خوب میشناسمت و درضمن تو نمی تونی بگی که چیکار کنم و چیکار نکنم .

آدریان : ولی من پدرتم؛ چطور میتونی اینجوری باهام
حرف بزنی !! برای آخرین بار دارم بهت میگم که نباید
مدل شرکتمون بشی و حرفی هم نمی زنی رو حرف
پدرت .

Painful love 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora