Part 59

105 18 11
                                    

لیسا قدم های آرومی به سمت جنی برداشت و جنی هم از جاش بلند شد و سرجاش به لیسا خیره مونده بود این آخرین دیدارش با عشقشه ؟ چرا باید زندگیشون اینجوری میشد ؟ لیسا کنار جنی ایستاد و خواست بغلش کنه که جنی یه قدم ازش فاصله گرفت؛ لیسا گفت : بهت حق میدم که ازم متنفر بشی .. اما لطفاً حداقل غصه هات رو تو خودت نریز و عصبانیتت رو سر من خالی کن هوم باشه ؟

جنی سرشو پایین گرفت و آروم لب زد : میشه تنهام بزاری ؟! میخوام تنها باشم خواهش میکنم تنهام بزار ..

لیسا : باشه اما اگه خواستی باهام حرف بزنی من توی اتاقم باشه ..

جنی : ممنون .

لیسا لبخندی زد و از پشت بوم رفت و جلوی در پشت بوم کمی ایستاد و به اینکه چقدر زندگیشون براشون سخت بوده فکر کرد به زمان هایی که با همه ی مشکلاتشون جنگیدن فکر کرد " یعنی اینم پشت سر میزاریم ؟ میخوام که اینبار همه چیزو فراموش کنیم و با هم بریم چون واقعا اینجا موندن هیچی رو بهتر نمیکنه باید جنی رو ببرم یه جایی که بتونه کمی استراحت کنه آره این بهترین گزینه اس " از پله ها پایین رفت و به مادربزرگش زنگ زد .

لیسا : سلام مادربزرگ؛ ام میخواستم ازتون بخوام که بلیط ها رو برای فردا آماده کنید .. میتونید آماده اش کنید ؟

آنجلا با شنیدن صدای لیسا کمی مکث کرد چون نمیدونست چه جوابی بهش بده اونم بعد حرف
هایی که جنی بهش زده بود .

لیسا : الو مادربزرگ ؟ صدامو می‌ شنوید ؟

آنجلا : صداتو شنیدم دخترم؛ خب فکر کنم بتونم آماده اش کنم؛ اگه آماده شد میام مدرسه .

لیسا : خیلی ممنون مادربزرگ؛ مطمئن باشید منم تموم تلاشمو برای مدیریت شرکت میکنم .

آنجلا : بهت اعتماد دارم دخترم .

لیسا : خیلی ممنون که بهم اعتماد کردید؛ فردا منتظرتونم .

لیسا اینو گفت و گوشی رو قطع کرد و وارد اتاق خوابگاه شد و با دیدن لیندا که خوابیده اونم جوری
که خواهرشو بیدار نکنه روی تختش دراز کشید و خوابید .

جنی که هنوزم پشت بوم مونده بود با حس کردن سرمایی که تموم بدنش رو به لرزش آورده بود لبخند دردناکی روی لباش نشست " باید تحملش کنی جنی؛ باید کاری کنی که اون عوضی مجازات بشه؛ بخاطر مامانت هم که شده نباید بزاری اون آدریان بدون مجازات شدن به زندگیش آزادانه ادامه بده .. خودم میکشونمت پشت میله های زندان عوضی " از جاش بلند شد و اشک هایی که روی صورتش مونده بودن رو پاک کرد و دست هاش رو مشت کرد و لب زد : تا زنده ام برای مجازات شدنت تلاش می کنم و انتقام خون مادرمو ازت میگیرم اینو بهت قول میدم .

جنی کمی که با صدای بلند داد زد و به نفس نفس افتاد برگشت به اتاق و آروم وارد اتاق شد و کنار لیسا روی تخت دراز کشید و بهش خیره شد . هیچوقت درد دوری کردن از عشقش رو نمیتونست بفهمه چون تجربه اش نکرده بود الانم از اینکه داشت این دردش رو می‌ فهمید عصبانی بود از اینکه مجبور بود ازش دوری کنه عصبی بود و از اینکه حتی نمیتونه بغلش کنه غمگین بود " منو ببخش عشقم کاش هیچوقت باهام آشنا نمیشدی " جنی آروم آروم پلک هاش سنگین شد و خوابش برد .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now