Part 15

137 23 8
                                    

توماس با دیدن لیسا که یهو مثل گج سفید شده متعجب شد چون هیچوقت اونو اینجوری نمی‌دید بجز
موقعی که ...

با عصبانیت به طرفش گام های بلند تری برداشت و گفت : داشتی چیکار می کردی ؟؟

لیسا نمی‌خواست حداقل اون بفهمه چون توماس بهتر از هر کس دیگه ای اونو می شناخت پس میدونست که
بهش شک میکنه .

حالت چهره ی جدی تری به خودش گرفت و خیلی راحت و بی تفاوت لب زد : لازم نمیبینم به تو یکی
جواب پس بدم؛ اصلا تو اینجا چیکار می کنی ؟ چرا
هر جا میرم تو هم اونجایی ؟ خسته شدم دست از سرم
بردار لطفاً .

توماس : میدونم ولی لطفا اون چاقویی که پشتت پنهون کردی رو بهم بده تا خیالم راحت شه و درضمن
منم لازم نمیبینم که بهت جواب بدم دلم میخواد به تو
هم مربوط نیست .

توماس خواست چاقو رو ازش بگیره اما لیسا مقاومت
کرد و چاقو رو نمیداد لیسا از لبه ی تیز چاقو گرفته بود
و هر باری که توماس چاقو رو می کشید دست لیسا عمیق تر بریده میشد . توماس با کلی تلاش چاقو رو ازش گرفت ولی با دیدن خونی که از دست لیسا چکه
میکنه غمگین شد و زود با دستمالی دستشو بست .

توماس : لعنتی چرا اینقدر لج بازی ؟ نمیشه یه روزم که شده به حرف یکی دیگه گوش بدی ؟!

حالت چهره ی لیسا رو که دید دلش لرزید و ناراحت شد
براش اما بخاطر اینکه میدونست دیگه لیسا دوستش نداره پس بغضشو تو خودش ریخت و کمی که به دست
لیسا نگاه کرد؛ گفت : ببین چیکار کردی با خودت .

لیسا با تن بیحالی گفت : مهم نیست .

توماس : مهم نیست ؟؟؟ ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم
با اینکارات هیچوقت دلت آروم نمیشه هر چقدر خودتو
زخمی کنی بازم همون درد رو تو دلت داری؛ هر چقدر خودتو سرزنش کنی بازم هیچی خوب نمیشه .

لیسا : ببین اینو کی داره بهم میگه؛ توماس خودتی ؟
نکنه یه بلایی سرت اومده ؟

توماس : آره؛ چیه فکر کردی تا این حد بیرحمم ؟

لیسا : آره دقیقا همینجوری فکر کردم مگه گذشته هات رو یادت رفته ؟

توماس آهی کشید و گفت : خودتم مقصر بودی .

لیسا با عصبانیت : منو وارد بازی کثیف خودت نکن .

توماس : اما بودی؛ می تونستی نزاری اون اتفاق بیوفته اما هیچ کاری نکردی .

لیسا کمی که فکر کرد یادش افتاد که حرفای توماس همش راسته و باعث شد مثل دیونه ها شروع کنه به
جیغ کشیدن و تنها چیزی که می‌گفت این بود " غلط
کردم خدایا من کار اشتباهی نکردم لطفاً بخاطر کارای
من اونو مجازات نکن "

توماس سعی در آروم کردنش داشت اما لیسا به هیچ باره آروم نمیشد و با جیغ و داد از خدا درخواست
بخشش می خواست . توماس که فهمید به هیچ باره
آروم نمیشه یه سیلی محکم به لیسا زد که یهو سکوت
کرد و دوباره به همون نقطه از دیوار خیره شد و به فکر
فرو رفت .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now