Part 28

108 17 4
                                    

بعد اینکه هر دوشون تمرین کردن برگشتن خوابگاه و با هم کمی درس خوندن . شروع امتحانات نزدیک بود و باید برای اینکه نمره ی خوبی بگیرن به غیر از کلاس های مدرسه به کلاس های خصوصی هم می رفتن .

جنی هم همیشه همراه لیسا به کلاس های خصوصی میرفت و تلاش میکردن که با هم پیشرفت کنن ولی
آیا با وجود این همه تلاشی که دارن میکنن موفق می شن به آرزوهایی که دارن برسن ؟ اینو حتی با وجود اینکه به همدیگه نمی‌گفتن هر دوشون نگرانش بودن .

خیلی نمونده بود برای برگزاری مسابقات بوکس و لیسا
هم نگران بود از اینکه اگه برنده نشه چی میشه ؟ هر چند اون همون اولین روزی که بوکس رو انتخاب کرد
تموم سختی هاش رو به جون خرید برای همین سخت
تمرین می کرد که برای مسابقات آمادگی داشته باشه .

لیسا و جنی هر دوشون توی خوابگاه مدرسه توی اتاقشون بودن که لیسا خیلی عمیق رفت تو فکر
تموم فکرش رفته بود به روز مسابقه تو دلش از
خودش خیلی مطمئن نبود ولی هر وقت به روز
هایی فکر میکرد که چقدر سختی کشیده بود تو
دلش بغض میکرد .

نگاهی به جنی که داشت آبمیوه می‌خورد؛ انداخت
و لبخندی زد . جنی حداقل کنارش بود و این بهترین
انگیزه برای ادامه دادن بود؛ جنی تنها کسی بود که
بهش امید میداد و این لیسا رو قوی میکرد که تسلیم
نشه و تموم دردهای تمرین رو تحمل کنه .

وقتی جنی هم سرشو به طرف لیسا برگردوند و نگاهش
کرد لیسا یهو بلند شد و خواست از اتاق بره که جنی با
تعجب پرسید .

جنی : چیشده ؟ چرا تو چشمات غمه ؟

لیسا : نه چیزی نیست فقط امروز یکم زیادی خسته شدم؛ تو نگران نباش عشقم .

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

فلش بک به چند ساعت قبل

* لیسا *

داشتم همراه جنی تمرین میکردم خیلی امیدوار بودم که بالأخره بعد اون همه سختی دارم همراه عشقم کارهایی
رو که دوست دارم انجام میدم . جنی کسی که سال ها
احساساتم نسبت بهش رو تو دلم نگه داشته بودم الان باهام داشت تمرین می کرد و این باعث شد بفهمم که زندگی با وجود دردناک بودن؛ چیزهایی هم داره که بخاطرش شکرگزار باشی .

تقریبا چهار ساعت از تمریناتمون گذشت و رفتم به سمت کیفم و با هوله عرق روی صورتمو پاک کردم
و خواستم بلند شم که گوشیم توی کیف زنگ خورد
گوشی رو بیرون آوردم و جواب دادم .

لیسا : الو سلام مامان بزرگ .

آنجلا : سلام دخترم؛ خوبی ؟ اونجا که مشکلی نداری ؟

لیسا : ممنون خوبم؛ شما خوبید ؟ نه همه چی خوبه مامان بزرگ .

آنجلا : منم خوبم شکر؛ زنگ زدم چون فهمیدم که مسابقه داری .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now