میترسیدم از اینکه مامان ما رو ترک کنه مثل قبل که خواست توی پارک ما رو ترک کنه عمیقاً فکر میکردم
که باید چیکار کنیم اگه واقعاً ترکمون کنه اما چیزی به
ذهنم نمی رسید .نگاهی به میا که چشماشو بسته بود و خیلی کیوت خوابش برده بود انداختم دستمو روی صورتش گذاشتم و لبخندی روی لبام ظاهر شد " هر چی هم بشه من ازت مراقبت میکنم خواهر کوچولوم " با وارد شدن مامان به اتاق از روی تخت بلند شدم و بهش نگاه کردم مامان به سمتم اومد و گفت : دخترم امشب رو نمی تونم برگردم خونه چون یه کار خیلی مهمی دارم .
چه کار میتونست مهم تر از ما داشته باشه ؟! نکنه میخواد با اون مرد بره و ما رو ول کنه !؟ اخمی کردم
و نگاهمو از مامان دزدیدم و آروم لب زدم : اما ما چی ؟ میخوای شب رو توی این اتاق تنها باشیم ؟!مامان اومد جلوتر و لب زد : من میدونم که تو مراقب خواهرت هستی پس نگران نیستم ..
انگار خوشحال بود و هیجان زده میدونستم که میخواد بره کجا اما به روی خودم نمی آوردم سرمو پایین گرفتم و چیزی نگفتم؛ مامان وقتی ناراحتی منو دید اونم ناراحت شد اما انگار بخاطر یه چیزی نمی تونست که پیشمون بمونه و بدون گفت کلمه ای حرف از اتاق رفت .
بعد رفتنش سکوت کل اتاق رو گرفت همینجوری روی تخت نشسته بودم و خواهرمم خوابیده بود اینقدر توی فکر غرق شده بودم که متوجه تاریکی اتاق نشدم " دوباره رفت و من و میا تنها موندیم " قطره اشکی از چشمام سرازیر شد و با دیدن تاریک شدن اتاق بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم .
میا آروم چشماشو باز کرد و سراغ مامان رو ازم گرفت مونده بودم اینبار چه بهونه ای براش بیارم کمی فکر کردم ولی چون هیچی به ذهنم نرسید رفتم روی تخت نشستم و گفتم : خواهر کوچولوی من خوب خوابید ؟
میا لبخندی زد و چشماشو مالید و گفت : اوهوم خیلی خوب خوابیدم ..
دستشو گذاشت روی شکمش و گفت : آبجی گشنمه .
لیندا : بزار الان غذایی که مامان برامون خریده رو برات میارم .
بلند شدم و دو تا غذایی که مامان روی میز گذاشته برامون تا گشنمون نشه رو برداشتم و همراه میا شام
رو خوردیم . هیچی توی اتاق نبود و میا حوصلش سر
رفته بود و مدام ازم میخواست که باهاش بازی کنم .لیندا : میتونیم با هم کشتی بگیریم نظرت چیه ؟
میا روی تخت شروع کرد به بالا پریدن و از اینکه دوباره باهام کشتی می گرفت ذوق زده بود با دیدن
خواهرم که خوشحاله منم خوشحال شدم چون تنها
کسی که میخواستم شاد باشه و بخنده میا بود .منم رفتم روی تخت و خم شدم که با میا کشتی بگیرم
چرا دروغ بگم خواهر من هیچوقت خسته نمیشد برعکس من که زودی خسته میشدم اون از کشتی گرفتن باهام اصلا سیر نمیشد .
ESTÁS LEYENDO
Painful love 🖤
Fanficفیکشن : عشق دردناک فصل ها : پایان یافته 🖤 فصل اول * تمام شده * فصل دوم * تمام شده * نویسنده : آرینا کاپل : جنلیسا ژانر : جی ال، عاشقانه، ورزشی، مدرسه ای، خانوادگی، درام، انگست . خلاصه : لیسا دختری که علاقه زیادی به بوکس داره و دوست داره که بوکسور...