Part 63

60 17 11
                                    


فصل دوم

رزی با دیدن لیسا که محکم دستشو گرفته و نمیزاره بره آروم کنارش نشست و لب زد : نگران نباشید جایی نمیرم .

با این حرفش لیسا لبخندی روی لباش اومد و آروم دستش شل شد و رزی رو ول کرد رزی با دیدن لیسا
که آروم خوابیده آروم بلند شد و رفت به پذیرش بیمارستان برای پرداخت صورت حساب وقتی تموم کارهاشو انجام داد داشت میرفت پیش لیسا که یهو با صدای جیغ و دادی که از پشت سرش میومد به پشت سرش نگاهی کرد .

نگاهش به دختری که اونجا با بقیه دعوا میکرد؛ افتاد .
رفتارهای اون دختر عادی نبود و مثل دیونه ها داشت سرِ پرستارها داد میزد .

رزی خواست برگرده پیش لیسا که یهو همون دختری که از دست پرستارها داشت فرار میکرد با سرعت به رزی برخورد کرد و هر دوشون با شدت افتادن .

رزی به آرومی از جاش بلند شد و گفت : آخ دردم گرفت .

به دختره نگاه کرد و دستشو به سمتش دراز کرد که بهش کمک کنه که دختره دستشو نگرفت و خودش
بلند شد و با دیدن پرستارها زود از اونجا دور شد رزی
با تعجب بهش نگاه میکرد * چرا همچین کرد ؟! *

کمی لباس هاشو مرتب کرد و برگشت پیش لیسا و پتو رو روش کشید و روی صندلی نشست .

کمی فکر کرد و هی این سوال توی سرش رژه میرفت که جنی کیه ؟ این سوال ذهنشو مشغول کرده بود با نگاه کردن بهش لبخند غمگینی روی لباش ظاهر شد .

رزی : انگار زندگی خیلی براش سخت شده .

صبح

لیسا آروم چشماشو باز کرد و با دیدن رزی که خوابش برده یواشکی خواست از جاش بلند شه که یهو با درد بدنش نتونست تکون بخوره ولی بازم تلاش کرد که بلند بشه و با وجود دردش روی پاهاش ایستاد و خواست که بره که با صدای رزی سر جاش ایستاد .

رزی که بیدار شده بود چشماشو باز کرد و با لبخندی روبه لیسا لب زد : خانم کجا میرید ؟

لیسا : مگه نخوابیده بودی ؟!

رزی کمی خودشو کشید و از روی صندلیش بلند شد و جواب داد : فقط داشتم استراحت میکردم و نخوابیده بودم ..

رزی روبه روی لیسا ایستاد و ادامه داد : شما باید برگردید به عمارتتون .

لیسا کمی سرشو خاروند و گفت : من نمی خوام برگردم؛ نمیشه یه جای دیگه بمونم ؟

رزی : متاسفانه نمیشه .

رزی به جنی کمک کرد که روی یه ویلچر بشینه و گفت : اونجا اگه اتفاقی افتاد حتما بهم زنگ بزنید ..

لیسا لبخندی زد و سرشو تکون داد .

رزی دودل بود که ازش در مورد دیشب سؤال بپرسه یا نه ولی لیسا که متوجه شد لب زد : راحت باش رزی هر حرفی داری بهم بگو ..

رزی : چیزه؛ خانم میخواستم یه سوال ازتون بپرسم .

لیسا : بپرس ..

رزی : دیشب اسم فردی رو داشتید صدا میزدید .. میخواستم بدونم جنی کیه ؟

لیسا با حرف رزی ساکت شد و خواست حرفی بزنه که رزی خودش گفت : اشکالی نداره اگه جواب ندید خانم لیسا .

لیسا : ممنونم که درک میکنی رزی .

رزی : میدونم که براتون سخته ولی مطمئن باشید به مرور زمان دردتون رو فراموش می کنید .

لیسا لبخند غمگینی زد و زیرلب گفت : امیدوارم .

راه افتادن به سمت عمارت و وقتی رسیدن توماس بیرون عمارت منتظرشون ایستاده بود انگار وضعیتش
داغون بود و لیسا با دیدن وضعیت داغونش نیم خنده ای کرد * حقته توماس؛ منتظر اتفاقاتی که قراره سرت بیاد باش عوضی *

ماشین جلوی درِ عمارت ایستاد و توماس با نگرانی لب زد : چیشده ؟! چرا همه جات زخمی شده ؟

لیسا که با کمک رزی داشت از ماشین پیاده میشد و با عصبانیت لب زد : به تو ربطی نداره .

توماس : یعنی چی به من ربطی نداره؛ زود باش جوابمو بده لیسا .. چیشده ؟

لیسا با چهره ای سرد بهش نگاه کرد و گفت : ولم کن؛ حوصلتو ندارم عوضی .

اینو گفت و با کمک رزی به اتاقش رفت و روی مبل اتاق دراز کشید .

رزی : خانم لیسا امروز رو کامل استراحت کنید من همینجا میمونم پس نگران آقای توماس نباشید ..

لیسا لبخندی زد و آروم خوابش برد انگار دیگه هیچ فشاری روش نبود و میتونست شبا رو با آرامش بخوابه
ولی بازم هر کاری میکرد نمی تونست به نبود جنی عادت کنه . وقتی لیسا خوابیده بود توماس هم وارد اتاق شد و خواست نزدیک لیسا بشه که رزی نذاشت و با ریز کردن چشماش خیلی جدی به توماس خیره شد
و لب زد : بهش نزدیک نشید؛ لطفاً برید .

توماس : لعنتی؛ ولی من تو رو بیرون میکنم حالا می بینی ..

و با عصبانیت اتاق رو ترک کرد رزی درِ اتاق رو بست و کنار صندلی نشست . چند ساعت طول نکشید که بازم لیسا داشت اسم جنی رو صدا میزد و توی خواب گریه میکرد .

رزی : خانم لیسا بیدار شید ..

توماس با شنیدن صدای رزی که لیسا رو صدا میزنه با عجله وارد اتاق شد و با دیدن لیسا که خیس عرقه بدون معطلی لیسا رو در آغوشش گرفت و بلندش کرد .

_________________________________________

سلام عشقای من این پارت جدید عشق دردناک امیدوارم که از خوندنش لذت برده باشید 😍💞

سال نو همگی مبارک 😍❤💞

Painful love 🖤Where stories live. Discover now