Part 35

108 17 6
                                    

مدرسه

* لیسا *

لیسا طی این ساعت ها ساکت روی صندلی نشسته بود و تنها به مامانش نگاه میکرد و لیندا هم به حرف هاش
گوش میداد .

الیزابت : ببینم بعد اینکه من گم شدم شماها چیکار کردید ؟ چجوری از دستش خلاص شدید ؟

لیندا : مامان بزرگ دیگه اجازه نداد که ما رو با خودش ببره و با مامان بزرگ زندگی کردیم .

الیزابت : خوشحالم که اون تونسته ازتون مراقبت کنه؛ راستش نگران بودم که آدریان اذیتتون کنه .

لیسا : اون دیگه مثل قبل نمی تونه اونجوری باهامون رفتار کنه ولی مامان ..

الیزابت : چی دخترم ؟

لیسا : تو کجا می خوای بمونی ؟ میری عمارت پیش مامان بزرگ ؟

الیزابت : نگران من نباشید؛ منم خیلی تغییر کردم اون الیزابت معصوم و ضعیفی نیستم که نتونم از پس آدریان بر بیام؛ اگه مدرستون تموم شد بیایید پیش خودم زندگی کنید اگه دوست داشتید .

لیسا و لیندا با دیدن مامانشون درسته خوشحال بودن اما حس میکردن که کاملاً عوض شده اما دلشون نمی خواست که به این توجه کنن فقط می خواستن که از کنار مادرشون بودن لذت ببرن و قدرشو بدونن . این سال هایی که پیششون نبود خیلی بهشون سخت گذشته بود و کاملاً نبودش توی دلشون حس میشد اما الان خیالشون راحت بود چون میدونستن که مادرشون دیگه هیچوقت تنهاشون نمیذاره .

لیسا : مامان؛ من و لیندا خیلی خوشحالیم که برگشتی پیشمون اما ...

الیزابت : اما ؟

لیسا : اما مامان بزرگ به این سادگی نمیذاره که بریم .

الیزابت : چی داری میگی دخترم ؟ ببین من قبل اومدن پیش شما با مادر حرف زدم و خودشون اجازه دادن و گفتن که اینجوری بهترم هست .

لیسا متعجب لب زد : واقعاً ؟

الیزابت لبخندی زد و گفت : آره اگه باورت نمیشه خودتم باهاش حرف بزن ..

لیسا باورش نمیشد اما دلش می‌خواست که باور کنه
و پیش مامانشون زندگی کنن یه لحظه که به مامانش نگاه کرد حس کرد که داره یه خواب طولانی میبینه چون اتفاقات زندگیش دیگه از کنترلش خارج شده بودن . لیسا سری به اطرافش چرخوند و متوجه شد که جنی نیست از روی صندلی بلند شد که الیزابت لب زد : چیشده دخترم ؟

لیسا : ببخشید مامان می خوام برم کسی رو که
مطمئنم خیلی دوست داره شما رو ببینه رو بیارم
اینجا که باهاتون آشناش کنم .

لیندا : همین چند دقیقه ی پیش با هم اومدیم فکر کنم برگشته خوابگاه برو اول اونجا رو بگرد .

لیسا با دوییدن اونجا رو ترک کرد و مستقیم به سمت اتاقشون دویید و جلوی در ایستاد نمی دونست که کار
درستی میکنه یا نه انگار یه لحظه حس ترس توی تک تک سلول های بدنش ایجاد شد اما می دونست که بالأخره یکی باید ازشون حمایت کنه برای همین درِ اتاق
رو باز کرد و جنی رو دید که روی تخت خوابیده بود لبخندی زد و آروم بهش نزدیک شد مثل همیشه وقتی تنهایی می خوابید پاهاشو مثل بچه ها بغل می کرد .
از پشت بغلش کرد و دستاشو دور کمر جنی قفل کرد
و لباشو به گردنش نزدیک کرد و بوسه ای روش گذاشت
با برخورد نفس های لیسا روی گردنش؛ از افکارش اومد بیرون و لب زد .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now