Part 4

213 30 6
                                    

شخص سوم

لیسا از دور به مادر و دختری که همو بغل کرده بودن؛
نگاه میکرد و لبخند کوچیکی روی لباش ظاهر شد؛ که
حتی برای خودشم عجیب بود چرا با دیدن اونا باید
لبخند میزد ؟

شاید چون نمی‌خواست جنی هم حس بی اهمیت بودن رو تجربه کنه و یا شایدم بخاطر اهمیت دادن بهش باشه اما هنوز خودشم دقیق نمیدونست که چرا خوشحالی این دختر اینقدر براش مهمه .

جنی از مادرش کمی فاصله گرفت و با خوشحالی و ذوق در مورد آزمونش حرف میزد و از اینکه بالأخره
قبول شده به مادرش میگفت .

اِمی : آفرین به دخترم؛ من میدونستم که بالأخره یه
قدم از مسیر آرزوهاتو میری؛ من بهت افتخار میکنم .

و لیسایی که از دور فقط محو تماشاشون شده بود و با
فکر کردن به مادر خودش غصه میخورد .

جنی که از ذوق فقط تند تند حرف میزد یهو چشمش به لیسا افتاد که بهشون خیره شده اما با حرف مادرش توجهشو دوباره به مادرش داد .

اِمی : جنی دخترم زانوت چرا زخمی شده ؟

جنی : مامان چیز خاصی نیست فقط افتادم و یه خراش کوچیک برداشته .

اِمی : تو به این میگی خراش کوچیک .. باید پانسمانش کنی .

جنی : مامان جون باور کن که حالم خوبه؛ ببین الان که خوشحالیم نمیشه که بخاطر یه زخم کوچیک ناراحت شی باشه ؟!

اِمی : باشه ولی رفتیم خونه باید پانسمانش کنی .

جنی : چشم قول میدم .

لیسا اونجا رو ترک کرد و برگشت به کلاسشون که لیندا با تعجب بهش نگاه میکرد تا حالا لیسا رو اینجوری ندیده بود و نگرانش بود برای همین ازش پرسید که چیشده ؟

لیسا بدون گفتن حرفی فقط هندزفری رو گذاشت تو گوشش و آهنگی رو پلی کرد و با چهره ی بی روحش
شروع کرد به خوندن کتابی .

جنی هم دقایقی بعد؛ از مادرش خداحافظی کرد و برگشت به کلاس و روی صندلیش نشست و اونم
شروع کرد به خوندن درس .

کمی بعد معلم وارد کلاس شد و همه از جاشون بلند شدن و بهش سلام دادن .

معلم مطالبی رو درس داد و بعد گفتن نکات مهم برای امتحان شروع کرد به جمع کردن وسایلش . از همه خداحافظی کرد و از کلاس رفت .

زنگ آخر بود و بعد رفتن معلم لیسا و لیندا بلند شدن و پشت سرشونم جنی بود که از کلاس خارج شدن . به محوطه ی حیاط که رسیدن میا با جیغ های کم صدایی که از خوشحالی بود به سمتشون دویید و خودشو تو آغوششون انداخت . کمی اینجوری موندن و میا ازشون فاصله گرفت و با هیجان از کارایی که تو مدرسه انجام داده بود؛ براشون تعریف میکرد . وسط دو خواهرش بود و دست هردوشون رو گرفته بود و همینطوری که به ماشین نزدیک میشدن میا هم فقط حرف میزد و لیسا و لیندا هم گوش میدادن و میخندیدن و به خواهر پر انرژیششون نگاه میکردن و سوار ماشین شدن و ماشین راه افتاد .

Painful love 🖤Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz