Part 60

80 14 17
                                    


فصل دوم

اینکه توی یه روز تموم زندگیت عوض بشه واقعاً شُک خیلی بزرگی بود برام و نتونستم باهاش کنار بیام چرا باید دیگه تحملش کنم ؟! چرا باید به فکر آینده ام باشم وقتی از این لحظه به بعدش رو میتونم پیش بینی کنم.

لیسا : تو اینجا چیکار میکنی ؟؟؟؟

لیسا با دیدن شخص روبه روش تعجب کرده بود تازه از جنی جدا شده بود و براش غیرقابل باور بود که الانم توماس با اون خنده ی مزخرفش جلوش ایستاده بود .

چیکار میتونست انجام بده وقتی هیچ راهی برای خلاصی از توماس رو نداشت؛ پس با یه لبخند غمگین سرنوشت که ولش نمیکرد رو پذیرفت . این دیگه آخر داستان عشقش با جنی بود . به مادربزرگش که کنارش ایستاده بود نگاهی انداخت و با بغضی که نگهش داشته بود لب زد : مراقب جنی باش .

لیسا بعد گفتن حرفش نگاهشو ازش برداشت و خواست بره که آنجلا دستشو گرفت و گفت : دخترم .

لیسا دوباره بهش نگاه کرد و با عصبانیت جواب داد : چی ازم میخوای ؟؟ چرا ولم نمی‌ کنید ؟؟! از همتون خسته شدم ..

روی زانوهاش افتاد و ادامه داد : مادربزرگ از تو و شرکتت و این خانواده ی به ظاهر خوب خسته شدم؛ ولم کنید چرا نمیزارید برای خودم زندگی کنم ها ؟؟

توماس با دیدن حال لیسا به سمتش رفت و خم شد که بلندش اما لیسا دستشو پس زد و با چشمای خیسش بهش نگاه کرد و لب زد : الان خوشحالی ؟

توماس حرفی نزد و سکوت کرد که این سکوت لیسا رو عصبانی کرد و با عصبانیت و تُن صدای بلندی ادامه داد : زود باش جوابمو بده لعنتی ... الان خوشحالی عوضی ؟ بالاخره به هدفت رسیدی و زندگی منو به گند کشیدی .. خوشحالی ؟ ...

توماس : میشه بلند شی !؟ من که بهت گفتم تو جز من حق نداری عاشق کس دیگه ای بشی ..

لیسا با نفرت به توماس خیره شده بود و از این حجم
از چندش بودن توماس حالش بد میشد . اینکه کسی دوست نداشته باشه ولی تو بخوای به زور به دستش
بیاری رو تنها یه آدم روانی انجام می داد لیسا مثل دیونه ها شروع کرد به خندن و براش دست میزد و گفت : موندم چی بگم توماس؛ فقط اینو میگم که تو مریضی .. یه آدم مریض که فکر میکنه عاشق شده ..

آنجلا طی حرف های لیسا و توماس سکوت کرده بود خواست حرفی بزنه که لیسا نذاشت و گفت : تو دیگه حرفی نزن مادربزرگ ..

لیسا آروم بلند شد و روبه آنجلا ایستاد و کمی به مادربزرگش نگاه کرد و بعدش لب زد : با این کارت
دیگه برای من مُردی مادربزرگ ..

لیسا اشک هاشو پاک کرد و با جدیت ادامه داد : دیگه برو مادربزرگ؛ و اینکه هیچوقت بهم زنگ نزن چون دیگه من اون لیسای قبل نیستم ..

آنجلا سرشو پایین انداخته بود و از اینکه نتونست حرفی بزنه برای لیسا ناراحت بود هرچند دلش نمی خواست ولی مجبور بود که اونو با توماس بفرسته
آلمان که حداقل از دست اون پدرش راحت بشه .

Painful love 🖤Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang