Part 64

63 18 9
                                    


فصل دوم

توماس و رزی هر دو سوار ماشینی شدن و لیسا هم روی صندلی عقب دراز کشیده بود دوباره برگشتن به همون بیمارستان و با وارد بیمارستان شدن . لیسا بغل توماس بود و با اومدن دکتر لیسا رو روی تخت بیمارستان گذاشت و اود بیرون .

توماس و رزی بیرون منتظر بیرون اومدن دکتر بودن . رزی یواشکی پیامی برای آنجلا فرستاد که بهش اطلاع بده و توماس هم همون لحظه دیدش و رفت سراغ رزی و گفت : میدونم کی تو رو فرستاده ولی نگران نباش به زودی از شر اونم خلاص میشم و تو رو دیگه نمیبینم ..

رزی لبخندی زد و جدی جوابشو داد : ولی تو اول نگران خودت باش بعد برای بقیه خط و نشون بکش؛ آه راستی اونی که باید بترسه تویی نه من ..

همونجا مشت محکمی کوبوند به صورت توماس و ادامه داد : چون من هر کسی نیستم؛ من رزی ام پس حواست به رفتارهات باشه ..

دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و رزی با تعجب به دختری که روپوش دکتر تنش بود خیره مونده بود * این همون دختر دیونه نیست ؟! یعنی چی ؟ دکتر این دختره ست ؟!! *

رزی که با تعجب سرجاش خشکش زده بود و به جیسو خیره شده بود یهو با صدای جیسو به خودش اومد و جیسو گفت : خب حالش خوبه یه ساعت دیگه یکیتون میتونه بره و ببینتش ..

توماس : ممنون خانم دکتر .

توماس از دکتر تشکر کرد و روی یکی از صندلی های بیمارستان نشست و فاصله اش با رزی و جیسو زیاد بود و با تعجب بهشون خیره شده بود * این دکتره یجوریه؛ اصن ولش کن همین که لیسا حالش خوب باشه دیگه چیزی برام مهم نیست *

رزی نتونست چیزی سر زبون بیاره انگار توی ذهنش دنبال حل کردن تغییر رفتار اون دختر بود * مگه اونجا با همه ی پرستارها دعوا نمیکرد ؟ پس چطور این دیونه میتونه یه دکتر باشه ؟! *

جیسو خواست بره که پشیمون شد و کمی فکر کرد که چرا چهره ی این دختر براش آشناست؛ انگار یه جایی اونو دیده بود ولی هر چی فکر کرد چیزی یادش نیومد.

دستشو گذاشت زیر چونش و روبه رزی گفت : من شما جایی ندیدم ؟

رزی : فکر نکنم جایی همدیگه رو دیده باشیم .

جیسو : مطمئنید ؟!

رزی : بله .

جیسو لبخندی زد و از پیش رزی رفت و به اتاق کارش برگشت امروز شیفتش تموم میشد و روپوشش رو در آورد و بجاش کتشو تنش کرد؛ از اتاقش بیرون اومد .

جیسو لبخندی زد و از پیش رزی رفت و به اتاق کارش برگشت امروز شیفتش تموم میشد و روپوشش رو در آورد و بجاش کتشو تنش کرد؛ از اتاقش بیرون اومد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

داشت به سمت درِ خروجی بیمارستان میرفت که از دور چشمش به رزی افتاد و کمی فکر کرد و یادش اومد که کجا اون دختر رو دیده . لبخندی روی لباش اومد و سری تکون داد و گفت : پس خودتو زدی به اون راه که منو نمیشناسی ؟

صدای گوشیش حواسشو پرت کرد و گوشیش رو که داخل جیب کتش بود؛ بیرون آورد و جواب داد .

جیسو : سلام بابا .

ادوارد : سلام دخترم؛ کجایی ؟

جیسو : الان بیمارستانم و دارم میرم پیش مامان ..

ادوارد : آها باشه پس برو پیش مادرت .

جیسو : بابا برای چی زنگ زدی ؟ باهام کاری داری ؟

ادوارد : نه دخترم .

جیسو : باشه بابا پس من قطع میکنم .

جیسو گوشی رو قطع کرد و به سمت ماشینش رفت
و سوار ماشین شد و راه افتاد به خونه ی مامانش .

رزی و توماس منتظر بودن که پرستار از اتاق اومد بیرون و بهشون گفت که یکیشون الان میتونه بره داخل اتاق تا بیمار رو ببینه . توماس با خوشحالی گفت : من میرم .

که رزی دستشو گرفت و فشارش داد و با عصبانیت لب زد : یه لحظه صبر کن ..

رزی با آنجلا تماس گرفت و صدا رو گذاشت روی بلندگو که توماس هم حرف های آنجلا رو بشنوه .

آنجلا : توماس قول و قرار ما این نبود پس بهتره که رو حرف های منشیم حرف نزنی؛ اگه بفهمم دوباره باعث ناراحتی نوه ام میشی به حسابت میرسم .. الانم تو از بیمارستان برو و برگرد ویلا و مثل یه آدم سر جات بشین باشه ؟

توماس که با عصبانیت به رزی خیره شده بود با صدای پر از خشمی گفت : باشه .

رزی گوشی رو قطع کرد و دست توماس رو ول کرد و گفت : شنیدی که خانم چی گفتن ؟ بهتره مزاحمتی ازت نبینم چون اگه چیزی بشه خیلی بی رحم میشم عوضی ..

توماس خودشو کشید عقب و بدون حرفی بیمارستان رو ترک کرد همونجا بود که فهمید که تا مادربزرگ لیسا باشه اون نمیتونه به لیسا برسه پس با ناامیدی برگشت به ویلا .

رزی داخل اتاق شد و روی صندلی کنار تخت لیسا نشست و با دیدنش که راحت خوابیده لبخندی زد و منتظر موند تا بهوش بیاد .

یک سال بعد

* جنی *

جنی طی این یه سال تونسته بود با بیماریش مقابله کنه و تقریبا حالش رو به بهبودی بود ولی اوایل بیماریش درد زیادی رو تنهایی تحمل کرد درد دوری از عشقش و از طرفی هم دردی که بخاطر سرطانش داشت .

جنی روی تختش نشسته بود که با ورود رایکا به اتاقش بهش نگاه کرد و لبخندی زد این یک سال رایکا پیش جنی مونده بود توی لحظات سختش کنارش بود و بهش دلداری میداد و اینجوری میخواست که بتونه بهش نزدیکتر بشه که انگار نتیجه هم داده بود .

رایکا دست جنی رو گرفت و لب زد : میخوای امروز رو فراریت بدم ؟

جنی با خوشحالی سرشو تکون داد و جواب داد : آره اینجا خیلی حالم بد میشه .

درسته که زندگی اونجوری که اونا میخواستن براشون رقم نخورد ولی شاید یه روزی دوباره با هم رو در رو بشن و هر دوشون به امید اون روز سعی میکردن دووم بیارن هر دوشون سختی و درد زیادی رو پشت سر گذاشته بودن و زندگی متفاوتی رو آغاز کرده بودن دو تا زندگی متفاوت تر با زندگی های قبلشون .

_________________________________________

سلام عزیزای دلم امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید 🥰❤

Painful love 🖤Where stories live. Discover now