Part 57

78 14 12
                                    

جنی که با ناراحتی پدرشو نگاه میکرد آروم لب زد : بابا .

ویکتور با بغض گفت : جونم دخترم ؟

جنی لبخند غمگینی زد و لب زد : اگه من زنده نموندم نزار لیسا اینو بفهمه لطفاً نمیخوام بهش چیزی بگم .

ویکتور : اما دخترم بنظرم داری تصمیم اشتباهی رو میگیری بزار اونم بدونه ..

جنی : بابا ببین همین الان به تو گفتم واکنشت چی بود ؟ اگه لیسا بفهمه دیگه بخاطر من هیچکاری رو
انجام نمیده و منم اینو نمیخوام پس لطفاً چیزی
بهش نگو هوم باشه ؟

ویکتور آروم چشماشو بست و توی افکارش غرق شد خیلی براش سخت بود که اینو قبول کنه اینکه دختر عزیزش مریض شده براش خیلی سخت بود . با دستاش
چشماشو مالش داد و نگاهشو به دخترش داد؛ اشک هاشو روی صورتش پاک کرد و لب زد : میخوای چیکار کنی دخترم ؟ من تا آخرش باهاتم و به هر تصمیمی که بگیری احترام میذارم ..

ویکتور سعی میکرد شجاعتشو نشون بده چون بخاطر دخترشم که شده باید خودشو جمع جور میکرد و به جای گریه به دنبال راهی برای نجات دخترش میبود این کاری بود که یه پدر باید انجام بده دستشو گذاشت روی سر جنی و لبخندی بهش زد لبخندی که به زور روی لباش میومد و بغضشو پنهون کرد تا جنی ناراحت نشه .

ویکتور : دخترم تصمیمت چیه ؟ بهم بگو تا کمکت کنم .

جنی تا اومد حرفی بزنه زد زیر گریه و روی زانوهاش نشست و در حالیکه گریه میکرد گفت : من؛ من میخوام از لیسا جدا شم .. هقققق

ویکتور که به زور جلوی اشک هاشو گرفته بود رفت و دخترشو در آغوش گرفت و آروم به پشتش میزد تا با گریه کردن بتونه خودشو خالی کنه این تنها کاری بود که الان توی این شرایط ازش بر میومد و برای همین خیلی ناراحت بود .

ویکتور : چیزی نیست دخترم؛ میدونم تصمیم سختیه برات اما تو بخاطر اون داری ازش جدا میشی و مطمئنم روزی اونم درکت میکنه ..

جنی : من نمیخوام لیسا بخاطر من درد بکشه هقققق نمیخوام با فهمیدن مریضی من از هدف هاش دست بکشه هققق میدونم شاید ازم متنفر شه و یا درکم نکنه اما من مجبورم بابا مجبورم که ازش جدا بشم نمیخوام اگه مردم اون نابود شه ..

جنی کمی مکث کرد و ادامه داد : میدونی بابا؛ لیسا ازم متنفر بشه بهتره تا اینکه بخاطر من نابود شه و هر روز برام گریه کنه من نمیخوام اون درد بکشه ..

ویکتور : میدونم دخترم میدونم بخاطر خودش داری اینکارو میکنی متاسفم که نمیتونم کاری برات انجام بدم لطفاً باباتو ببخش ..

جنی با حرف های پدرش بیشتر گریه کرد و اشک ریخت هیچ تصمیمی به اندازه ی این تصمیم براش
دردناک نبود این چجور سرنوشتی بود که اونا رو
اینجوری از هم دور میکرد این یه عشق دردناکه
عشقی که با درد خودشون بخاطر اینکه عشقشون
درد نکشه ادامه داره این یه عشق عمیق و دردناکه؛
جنی کمی که گریه کرد و به خودش اومد تموم حرف
های دکتر رو براش تعریف کرد و ویکتور هم با دقت
به حرف های دخترش گوش داد .

Painful love 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora