Part 5

180 32 5
                                    

اِمی : دخترم گریه کردی ؟

جنی در حالیکه دستاش رو که به لرزش افتاده بود رو
بهم قفل کرده بود لبخند مصنوعی زد و به مادرش خیره
شد .

جنی : نه گریه نکردم؛ مامان چیزی نیست .

اِمی با دقت بیشتری به دخترش که حتی نگاهشو ازش
میدزدید؛ نگاه کرد . وقتی حس کرد که از چیزی ناراحته بدون به زبون آوردن کلمه ای دخترش رو فقط
در آغوش گرفت چون میدونست که جنی الان واقعا به کسی نیاز داره که فقط بتونه بغلش کنه تا یکم آروم بشه .

آغوش مادرش باعث شد که جنی بغضی که تو دلش بود
رها بشه و جاشو به گریه بده . جوریکه حتی دیگه
نمی تونست جلوی اشکاشو بگیره و اشکاش بی اختیار جاری میشدن . کمی همو بغل کرده بودن و اِمی سعی
می کرد دخترشو آروم کنه .

کمی که حال جنی بهتر شد و گریه اش بند اومد اِمی یکم ازش فاصله گرفت و صورت خیس دخترشو با
دستاش پاک کرد .

اِمی : من میرم که راحت باشی .

جنی : ممنونم مامان مهربونم .

اِمی لبخندی بهش زد و گفت : من شادی تو رو میخوام دخترم؛ الانم استراحت کن باشه ؟

جنی : چشم .

مادرش رفت و جنی تو تنهایی به فکر فرو رفت . یکم گیج بود بخاطر خوابی که دیده بود و حسی که الان داشت براش تازگی داشت و نمی دونست چرا بخاطر دختری که حتی نمی شناختش باید گریه کنه و یا چرا باید اصلا بخاطر یه خواب باید این حس عجیب رو داشته باشه .

چیز خاصی از خوابش رو به یاد نداشت و در تلاش بود که حداقل اسم اون دختر رو یادش بیاد اما بی فایده بود . تنها صحنه ای که یادش مونده بود چشمای پر از
غم اون دختر بود .

روی تخت پاهاشو تو خودش جمع کرد و تو فکر خوابش بود ( من چطور اسمشو یادم رفت .. اوففف
ولی اون چشما !! .. اون چشما خیلی زیبا بود اما از
رفتاراش مشخص بود که داره درد میکشه .. چرا باید
الان این برام مهم باشه ؟ .. کاش حداقل خوابم واقعی
بود که بفهمم کیه )

گوشیش کنارش روی میز زنگ خورد و جنی هم همین که فهمید دوستشه گوشی رو جواب داد .

جنی : الو سلام نانسی .

نانسی : سلام جنی؛ دختر چرا سراغی نمیگیری ؟ خوبی ؟ چرا بهم نگفتی که وارد تیم شنای مدرستون
شدی ؟

جنی : باور کن خیلی درگیر درس و تمرینات برای آماده شدن برای تست شنا بودم اصلا فرصت نکردم که بیام
پیشت؛ خوبم راستش تازه امروز میخواستم بهت بگم اما انگار یکی زودتر بهت گفته؛ تو چطوری ؟ کارا خوب
پیش میره ؟

نانسی : پررو رو نگاه دیگه ما رو فراموش کرده باشه
خودمم میدونم اما باید همون لحظه بهم خبر میدادی؛
کارای مغازه خوب پیش میره تعداد سفارشات رفته بالا
و منم سرم خیلی شلوغ شده .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now