Part 24

128 18 6
                                    

با عجله از سینما خارج شدم که توماس به دنبالم راه افتاده بود و صدام میزد . دیگه خسته شده بودم از
توماس از بابام و از عمه هام از جنگشون با هم بخاطر
قدرت چرا آدما اینجورین ؟ چرا همش به فکر خودشونن و حتی به خواهر و برادر خودشونم رحم نمیکنن ؟

با بی حوصلگی سرمو برگردوندم به عقب و همونجا جلوی در ورودی سینما ایستادم . توماس بهم رسید
و جلوم ایستاد نفسش گرفته بود و بعد اینکه نفسش
جا اومد شروع کرد به حرف زدن .

توماس : لطفاً منو ببخش که این همه اذیتت کردم ولی لیسا میدونم که تو هم دوستم داری ولی حاضر نیستی
حسی که بهم داری رو قبول کنی .. پس به خودت
وقت بده و تازه وقتی ازدواج کردیم و با هم زندگی کردیم مطمئنم که عاشقم میشی .

لعنتی این داشت چی میگفت یعنی هنوزم ولم نمیکنه دیگه حوصله بحث با آدمای اطرافمو نداشتم خیلی خسته بودم خیلی از زندگی کردن و مشکلاتی که هر روز بدتر میشدن خسته بودم . انگار داشتم دیونه میشدم از وقتی مامان هم مرده اصلا توان مبارزه کردن رو ندارم چون تنهایی برام خیلی سخته درسته که خواهرام و مامان بزرگم هست اما من دیگه تحمل دیدن توماس رو نداشتم . فکر کردم که اگه بهش بگم که چقدر ازش متنفرم میزاره میره و ولم میکنه اما انگار به این راحتیا نمیخواد بره برای همین من میرم و هم خیال اونو و هم خیال خودمو راحت میکنم .

چاقوی کوچیکی که توی کیفم بود رو برداشتم و درست جلو چشم توماس روی همون جای بریدگی که روی مچ دستم بود فشار دادم با خشم به چشماش نگاه میکردم
که بدونه چقدر ازش نفرت دارم و ازش بدم میاد .

وقتی زخم مچ دستم دوباره از شدت خونریزی قرمز شد محکم روی زمین افتادم و توماس به طرفم دویید
من خوشحال بودم چون دیگه لازم نبود چهره شو ببینم
و باهاش برم بیرون لبخند غمگینی روی لبام ظاهر شد و
چشمام داشت بسته میشد . توماس همونجا کنارم زانو زده بود و همینجوری که داشت گریه میکرد لب زد : باشه لیسا تو بردی؛ من از اینجا میرم پس لطفا سعی نکن دیگه اینکارو با خودت بکنی ..

مردم حلقه وار اطرافمون جمع شده بودن و توماس زنگ زد که آمبولانس بیاد . توماس بالاسرم منتظر موند که
آمبولانس برسه و تا وقتی که آمبولانس اومد محکم مچ
دستمو فشار داده بود تا خون ریزی کمتری داشته باشم .

یه جورایی گنگ بودم یعنی واقعا میخواد بره ؟ اونم توماس ؟ باورم نمیشد که این حرفو زده چون اون توماسی که من می شناختم تا چیزی رو به دست
نمی آورد دست بردار نبود اما من تو چشماش پشیمونی رو به وضوح دیدم پس خیالم از اینکه حرفاش واقعیته
راحت شد .

با برانکارد سوار آمبولانسم کردن و من اون لحظه بود که نفس راحتی کشیدم ولی از آینده بی‌خبر بودم از اینکه بابا دیگه چه نقشه هایی برام کشیده و میخواد
برای نفع خودش چجوری ازم استفاده کنه .

Painful love 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora