الیزابت : اشکالی نداره زندگی من دوباره خراب بشه حداقلش زندگی دخترم مثل من نمیشه .
الیزابت اینو گفت و از جاش بلند شد و احترامی گذاشت و از اتاق رفت به دنبالش اِمی راه افتاد
به بیرون ساختمان رسیدن که اِمی دست الیزابت
رو گرفت و گفت : چرا ؟ ببین میتونی دختراتم
ببری پیش خودت پس چرا داری اینکارو با خودت
میکنی ؟الیزابت : باید کسی باشه که بتونه جلوی آدریان رو بگیره؛ حتی اگه اونا بیان پیش من زندگی کنن بازم
جونشون در امان نیست باید بتونم آدریان رو کنترل
کنم برای همین مجبورم که برم ..اشکاش تو چشم هاش جمع شد و دستشو از دست اِمی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت : پس لطفاً منو فراموش کن و به زندگیت ادامه بده بدون من .
الیزابت خواست بره که اِمی از پشت بغلش کرد و با بغض گفت : لطفاً نرو .
الیزابت خودش هم گریه میکرد چون مجبور بود از کسی که سال ها عشقش توی دلش باقی مونده بود
جدا بشه اما هیچ راهی جز این راه به ذهنش نمی
اومد اینکه آدریان چه آدمیه رو فقط خودش میدونست
پس مجبور بود فقط خودش تنهایی حلش کنه و بتونه
از بابت آدریان خیالش راحت باشه .آروم دستای اِمی رو از دور کمرش جدا کرد و با گفتن " منو ببخش عشقم " بدون نگاه کردن به پشت سرش راهشو کشید و رفت . اِمی افتاد روی زانوهاش و یکی از دست هاش رو گذاشته بود روی قلبش و گریه میکرد
" کاش میتونستم فراموشت کنم اما هیچوقت نمی تونم بهت قول بدم که بتونم فراموشت کنم؛ کاش باهات آشنا نمیشدم " بارون شروع به باریدن کرد و اِمی هنوزم روی زمین بود که با حضور شخصی که چترش رو روی سرش گرفت سرشو بالا گرفت و با چشم های قرمزش بهش خیره شده بود .اِمی : ویکتور ؟؟ تو اینجا چیکار میکنی عزیزم ؟
ویکتور دستشو به سمت اِمی دراز کرد و اِمی هم دستشو گرفت و بلند شد و روبه روش ایستاد .
ویکتور : میدونستم که اینجایی پس اومدم اینجا که بتونم آرومت کنم .
اِمی بدون به زبون آوردن کلمه ای ویکتور رو محکم در آغوش گرفت و شروع کرد به گریه کردن؛ تنها شخصی که سال ها باهاش زندگی کرد و درکش میکرد؛ ویکتور
مردی بود که هیچوقت از اینکه چرا عاشقش نیست حرفی نزده بود و یا ناراحت نشده بود بلکه بر عکس، همیشه توی شرایط سخت و پیچیده کنارش بوده و یا وقت هایی که بخاطر الیزابت گریه میکرد اون کنارش بوده تا آرومش کنه الانم مثل همیشه ویکتور اومده بود پیشش؛ اینکه کسی هست که تو هر شرایطی کنارشه باعث شد که بیشتر بغض کنه .اِمی : چرا با وجود اینکه میدونستی عاشقت نیستم بازم اومدی اینجا ؟ چرا سال ها ذره ای از عشقی که بهم داشتی کم نشده ؟
ویکتور لبخندی زد و گفت : چون دوست دارم و حتی با وجود اینکه میدونم دوسم نداری اما بازم نمی خوام که ناراحتیت رو ببینم میخوام که فقط بخندی عزیزم .
YOU ARE READING
Painful love 🖤
Fanfictionفیکشن : عشق دردناک فصل ها : پایان یافته 🖤 فصل اول * تمام شده * فصل دوم * تمام شده * نویسنده : آرینا کاپل : جنلیسا ژانر : جی ال، عاشقانه، ورزشی، مدرسه ای، خانوادگی، درام، انگست . خلاصه : لیسا دختری که علاقه زیادی به بوکس داره و دوست داره که بوکسور...