Part 72

83 20 5
                                    

فصل دوم

لیسا دیگه خسته شده بود از زندگی و اتفاقاتی که تمومی نداشت برای همین بدون هیچ حرفی خواست بره که توماس با عجله دنبالش کرد و جلوشو گرفت .

خواست بهش نزدیک شه که لیسا قدمی به عقب برداشت و با چهره ای خنثی گفت : چرا من ؟ من که بهت گفته بودم که دنبالم نگردی چرا همش سر راهم سبز میشی ؟ چی از جونم میخوای ها ؟

توماس با ناراحتی جواب داد : اما من تونستم پیدات کنم ..

دستای لیسا رو گرفت و ادامه داد : من تو رو میخوام اینو سال ها بهت یادآوری کردم اما تو گوش ندادی و همش ازم همش ازم فرار کردی ..

لیسا با سردی بهش خیره شده بود و ازش فاصله گرفت و با صدای به نسبت بلندی گفت : چون ازت متنفرم؛ ازت بدم میاد ..

لیسا که کنترلشو از دست داد با عصبانیت داد زد : هر لحظه که میبینمت حالم بد میشه؛ حاضرم بمیرم ولی پیش تو نباشم ..

توماس با ریکشن لیسا دیگه سکوت کرد و حرفی نزد اینبار دیگه نمیتونست خیلی تحت فشارش بزاره چون میدونست که حتی اگه زیادی پیش بره ممکنه لیسا باز دست به خودکشی بزنه پس ترجیح داد سکوت کنه .

لیسا لبخند دردناکی زد و خواست بره که گوشیش که روی میز بود زنگ خورد . لیسا به سمت میز رفت و با دیدن اسم عشقم که روی صفحه ی گوشیش ظاهر شد با بی‌ حالی پوفی کشید * پوففف حوصلتونو ندارم چرا ولم نمی‌ کنید آخه ؟! * خواست گوشی رو جواب نده و همینجوری بزاره بره که توماس خیلی جدی با نیم لبخندی لب زد : بهتره جواب تماستو بدی ..

لیسا با تعجب به توماس که انگار از چیزی خوشحال بود؛ نگاهی انداخت و به فکر فرو رفت این صحنه براش آشنا بود و با یادآوری بچگیش دستاش شروع کرد به لرزیدن و نفسش تندتر شد . این دیگه خیلی ظالمانه بود که باز همون اتفاق براش بیوفته . مربیش با عجله به طرف لیسا رفت و سعی کرد با حرف آرومش کنه توماس براش نگران بود ولی هر کاری میکرد نمیتونست بره و بهش کمک کنه چون میدونست که لیسا بخاطر اون حالش بد شده پس همینجوری سرجاش موند و فقط بهش نگاه میکرد .

لیسا در حالیکه داشت نفس کم میاورد به سختی لب زد : گوشی رو میشه جواب بدید ؟

مربیش گوشی رو جواب داد و دادش به لیسا که حرف بزنه .

لیسا : جنی .

بجای جنی صدای مردی به گوشش خورد این همون چیزی بود که لیسا رو نگران میکرد اینکه الان جنی هم ممکنه جونش در خطر باشه . حس از دست دادن جنی براش دردناک ترین اتفاق زندگیش بود . کم کم اشک های ریزی توی چشماش جمع شد و گفت : جنی کجاست عوضی ؟

لیسا صدای خنده ی مرد رو از پشت گوشی شنید و عصبانی شد ولی سعی کرد بروزش نده برای همین سکوت کرد که مرد بعد خندیدن جواب داد : پدرتون سلام رسوند و گفت خیلی دلم برای دخترم تنگ شده .

مرد کمی مکث کرد که یهو لیسا صدای جنی که انگار گریه کرده بود رو شنید و با عصبانیت داد زد : کاری به جنی نداشته باشید وگرنه همتونو میکشم عوضی ها ..

مرد با پوزخندی لب زد  : صبر کن تا حرفم تموم شه ..

بعد اینکه لیسا حرفی نزد ادامه داد : پدرتون گفتن که اگه طبق خواسته اش پیش نرید ممکنه جون این خانم کوچولو تو خطر بیوفته ..

لیسا با جدیت جواب داد : بهش بگو کاری به جنی نداشته باشه من ..

لیسا از اینکه باز مجبور بود با خواسته ی پدرش موافقت کنه متنفر بود ولی مجبور بود هرچی پدرش میگه رو قبول کنه تا بتونه از عشقش محافظت کنه .

لیسا ادامه داد : من با هر چی بگه رو قبول میکنم ..

مرد : بهشون اطلاع میدم .

تماس قطع شد و لیسا بغضشو به زور کنترل میکرد تا توماس اونو داغون نبینه و خوشحال نشه . توماس با پوزخندی لب زد : به زودی میبینمت عشقم ..

لیسا همین که توماس رفت با عجله از باشگاه به سمت هتل خودشون راه افتاد . حالش بد بود تموم بدنش از ترس میلرزید وقتی به هتل رسید با عجله به اتاقی که شمارشو رزی براش فرستاده بود؛ رفت .

سوار آسانسور شد و به طبقه ای که اتاق جنی اونجا بود رسید . بدون اینکه متوجه بشه از کنار چند مردی که داشتن به اونطرف راهرو میرفتن؛ رد شد و درِ اتاق جنی رو زد .

اون مردها سوار آسانسور شدن که لیسا حس کرد چیزی مشکوکه ولی وقتی فهمید دیر شده بود و اونا رفته بودن * لعنتی فرار کردن * جنی درِ اتاق رو باز نمیکرد از ترس و جلوی در ایستاده بود که ببینه کیه وقتی لیسا رو دید درو باز کرد .

جنی : لیسا ..

جنی بغض کرده بود و وقتی لیسا رو دید محکم بغلش کرد و گریه اش گرفت . لیسا خیلی بهم ریخته بود و نمی دونست چیکار کنه اما الان باید جنی رو آروم می کرد برای همین دستاشو آروم به پشت جنی میکشید .

لیسا : نترس من اینجام گریه نکن ..

_________________________________________

سلام عزیزای دلم امیدوارم از این پارت هم لذت برده باشید 😌❤

Painful love 🖤Where stories live. Discover now