Part 44

94 16 19
                                    

لیندا : چی ؟؟؟

جنی ساکت بود چون از رابطه ی مامان خودش با مامانش خبر داشت پس وقتی که ریکشن لیندا رو
دید دیگه چیزی برای گفتن براش نموند .

لیندا : پس چرا مامان چیزی تا حالا به ما نگفته بود ؟

لیسا : نمیدونم اما خب شاید یادش نبوده .

جنی دست لیسا رو گرفت با چشم بهش فهموند که باهاش کار داره و باید تنهایی باهاش حرف بزنه لیسا
که متوجه شد روبه لیندا کرد و گفت : ببخشید آبجی
من و جنی باید بریم .

لیندا : باشه اشکالی نداره اما بعدا در مورد مامان کامل برام تعریف کن !!

لیسا سری به نشونه تایید تکون داد و همراه جنی به سمت حیاط مدرسه راه افتاد روی یکی از صندلی ها
نشستن .

جنی سرشو آروم بلند کرد و استرس داشت که چجوری واقعیت رو بهش بگه که خیلی شوکه نشه خیلی تحت فشار بود و میترسید حرف بزنه که لیسا آروم گفت : چیزی شده عشقم ؟

جنی : راستش مامانم با مامانت ..

خواست بقیه شو بگه که یهو توماس پیداش شد و جنی دیگه حرفشو ادامه نداد . لیسا با دیدن توماس خیلی عصبانی شد و دست جنی رو گرفت و خواست بره که توماس مانع شد .

لیسا : عوضی برو کنار .

توماس : نمیرم ببینم چیکار میکنی .

لیسا دیگه نمی تونست این حجم از گستاخی توماس رو تحمل کنه برای همین دستشو مشت کرد و خواست بهش مشتی بزنه که جنی دستشو گرفت و با تکون دادن سرش بهش گفت که اینکارو نکنه؛ لیسا دستشو پایین گرفت و خیلی جدی روبه توماس لب زد : ببین با زبون آدم بهت میگم از سر راهمون برو کنار .

توماس : اکی میرم کنار اما خبری برات دارم که مطمئنم با شنیدنش خودت ازم می خوای که بمونم .

لیسا با شنیدن حرفش کمی کنجکاو شد اما به روی خودش نیاورد و خواست همراه جنی برن که توماس
گفت : تبریک میگم پدر و مادرت آشتی کردن .

لیسا همونجا ایستاد و انتظار این حرفو نداشت برای همین نمی خواست برگرده به عقب چون دیگه خسته شده بود از اینکه همیشه با توماس درگیر بشه . لیسا سرشو انداخت پایین و خیلی نا امید شده بود اما جنی
که با دیدن وضعیت لیسا ناراحت بود رفت پیش توماس و گفت : الان دیگه خوشحالی ها ؟ الان که باعث شدی لیسا اینجوری بشه خوشحالی ؟ نمیدونم هدفت چیه اما لطفاً دیگه ازش فاصله بگیر چون باعث ناراحتیش میشی .

جنی مکثی کرد و ادامه داد : اگه واقعاً دوسش داشته باشی ازش فاصله میگیری .

توماس که اولش پوزخند میزد و خوشحال بود با حرف جنی لبخندش محو شد و جدی شد و نگاهی به لیسا که تکونی نمیخوره کرد و از حرفی که زده بود پشیمون شد
" من چیکار کردم ؟! توماس بیشور چرا اینکارو کردی ها ؟!!! حتماً خیلی ناراحت شده ! " توماس سرشو پایین انداخت و حرفی نزد . جنی دوباره برگشت پیش لیسا و کمکش کرد که برگرده اتاق توی مسیر برگشت لیسا هیچ حرفی نمیزد برای همین جنی نگرانش شده بود اما به روی خودش نیاورد و حرفی نزد تا لیسا بتونه حرفی که شنیده رو هضم کنه .

Painful love 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora