Part 40

119 12 12
                                    

ماشین بهشون نزدیک تر شد و با فاصله ی کمی ازشون ایستاد و راننده از ماشین پیاده شد و در ماشین رو برای یکی دیگه باز کرد عجیب بود مگه قرار نبود راننده تنها بیاد ؟ پس چرا تنها نیست ..

با پیاده شدن شخص دوم لیسا شوکه بهش خیره شده بود " مادربزرگ اینجا چیکار میکنه ؟ نکنه فهمیده ؟ "
لیسا به جنی که با نگرانی به مادربزرگش خیره شده بود نگاهی کرد و آروم لب زد : عشقم نگران نباش من حلش میکنم .

لیسا خواست بره پیششون که جنی دستشو گرفت و گفت : ببخشید چون حالت خیلی خوب نبود و برای
اینکه حالت بدتر نشه مجبور شدم بهت چیزی نگم ..

لیسا با شوکه گفت : چی رو بهم‌ نگی ؟ زود بگو ..

جنی : مادربزرگت همه چی رو در مورد رابطمون میدونه .. اون روزی که رفته بودی مسابقه بودی
من با مادربزرگت حرف زدم و حتی میخواست که
از هم جدا بشیم؛ ببخشید عشقم که بهت چیزی نگفتم .

لیسا : اشکالی نداره عشقم؛ تو بخاطر خودم بهم چیزی نگفتی پس لازم نیست معذرت خواهی کنی .

آنجلا کنارشون ایستاد و عینکشو برداشت و لب زد : خب مگه نباید الان خوابگاه باشید ؟ پس اینجا چیکار
می کنید ؟!

لیسا : مادربزرگ مشکلی نیست مرخصی گرفتیم؛ شما چرا اومدید اینجا ؟

آنجلا : ناسلامتی موقع امتحاناته باید نگران نمره هاتون باشید نه عشق و حال ..

آنجلا به راننده هم اشاره کرد که بیاد پیششون و ادامه داد : حالا ایرادی نداره اینو می‌ گذرم ازتون اما یه کار خیلی مهم تری داشتم برای همین ازش خواستم که منو بیاره پیشت تا بتونم بهت بگم که وضعیت شرکت تا چه حدی در خطره ..

لیسا : من باید چه کاری انجام بدم مادربزرگ ؟

آنجلا : فردا برگرد شرکت و کارتو ادامه به عنوان مدل؛ میدونم که امتحانات شروع شده ولی لطفاً به فکر شرکت هم باش باشه ؟

لیسا : اما فکر نکنم مدرسه بهم اجازه بده که مرخصی بگیرم ..

آنجلا : من اونو حل کردم؛ نگران این نباش چون اجازه دادن که هر روز برای چند ساعتی رو مرخصی بگیری و همینم برای شروع به کارت تو شرکت کافیه ..

آنجلا به راننده اش اشاره کرد تا ماشین جایگزین میرسه و اونم احترامی گذاشت و رفت .

آنجلا به جنی نگاهی کرد و لبخندی زد و گفت : باشه
تو بردی من مانع رابطتون نمیشم ولی مراقب باشید که کسی جز من و الیزابت خبردار نشه .

جنی : خیلی ممنونم ازتون؛ نگران نباشید اگه کسی هم بفهمه من خودم حلش میکنم .

لیسا به جنی که خیلی رو حرفش مصمم بود نیم نگاهی کرد و ته دلش از حرف آخر جنی نگران شد اگه کسی بفهمه واقعاً چجوری خودش میخواد حلش کنه ؟ این سئوالی بود بعد حرف جنی که ذهن لیسا رو کامل درگیر کرده بود؛ جنی که متوجه نگاه های لیسا شد اونم بهش نگاه کرد و لبخندی بهش زد اون لبخند براش آشنا و دردناک بود " نمیخوام زندگی بدون تو رو تصور کنم پس لطفاً تنهام نزار " جنی با چشماش انگار داشت بهش اطمینان میداد که هیچوقت تنهاش نمیزاره اما هیچ کسی از آیندشون و اتفاقاتی که میوفته خبری نداشت پس جنی هم مثل لیسا نگران بود اما بازم سعی میکرد که جلوی مادربزرگ لیسا نگرانیش رو بروز نده و خودشو محکم نشون بده .

Painful love 🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora