Part 73

85 18 8
                                    


فصل دوم

وقتی کمی جنی آروم شد لیسا ازش فاصله گرفت و گفت : چرا درو برای غریبه ها باز میکنی ؟ نمیگی یه بلایی سرت میاد !؟

لیسا عصبانی بود از دستش و بخاطر اینکه اینقدر بیخیاله سرزنشش میکرد . لیسا با صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن که جنی رو ترسونده بود و بخاطر دیدن عصبانیت لیسا سکوت کرد و حرفی نزد . وقتی کمی به خودش اومد روی زانوهاش نشست و عصبانیتش جاشو به گریه داد .

جنی خم شد و لب زد : لیسا چیشده ؟ چرا گریه می کنی ؟ بخاطر منه ؟!

جنی وقتی اشک های لیسا رو دید اونم گریه اش گرفت و شروع کرد به عذرخواهی کردن بخاطر بی دقتیش و همش ازش میخواست که گریه نکنه ولی خبر نداشت که لیسا بخاطر یه چیز دیگه این بغض چند ساله رو رها کرده و گریه میکنه .

جنی : من معذرت میخوام هققققق پس لطفاً گریه نکن هوم ؟! میدونم همش تقصیر منه ..

لیسا که چشماش خیس بود سرشو بلند کرد و با دیدن جنی که اونم گریه کرده آروم لب زد : تقصیر تو نیست فقط انگار هر وقت بهم می‌رسیم یه چیزی جلومونو می گیره ..

لیسا اشک های روی صورت جنی رو با دستش پاک کرد و ادامه داد : این رابطه شدنی نیست؛ ما نمی تونیم با هم بمونیم پس لطفاً بخاطر من گریه نکن نمیخوام ببینم که بخاطر یه عوضی مثل من گریه میکنی ..

جنی چیزی نگفت و فقط به چشمای لیسا خیره شده بود و بخاطر حرف های لیسا قلبش به درد اومد حسی که داشت خیلی غمگین بود نمیتونست تحملش کنه ولی انگار اینبار دیگه واقعاً داشت ازش خداحافظی میکرد چون قلبش میتونست حسش کنه که لیسا داره تمومش میکنه و برای همین داره گریه میکنه .

لیسا بلند شد و با ناراحتی از پیش جنی رفت و جنی هم روی زمین نشسته بود و رفتن لیسا رو نگاه کرد .  یعنی آخرین باریه که لیسا رو میبینم ؟ یعنی همه چیز دیگه تموم شد ؟ اون عشق چند ساله رو تموم کرد ؟

خیلی حس بدی داشت جوریکه با فشار دادن قلبش سعی در تحمل کردن دردش داشت ولی اونا بهم وصل بودن و دردش رو نمیشد تحمل کرد .

لیسا که از هتل رفت بیرون همونجا به رزی زنگ زد و بهش گفت که مراقب جنی باشه و یه اتاق کنارش بگیره و همونجا توی هتل بمونه .

وقتی گوشی رو قطع کرد و به خواهرش لیندا زنگ زد . خیلی وقت بود که باهاشون در ارتباط نبود برای همین نگرانشون بود و خواست از امنیتشون مطمئن بشه .

صدای لیندا رو شنید و با شنیدن صداش بغضش گرفت خیلی دلش براشون تنگ شده بود .

لیندا : لیسا ؟ چرا چیزی نمیگی ؟!

لیسا آروم جواب داد : آبجی ..

لیندا : بالاخره به فکر خواهراتم افتادی ؟! چرا گوشیت همیشه خاموش بود ؟ چرا بهمون زنگ نزدی ؟

لیسا : آبجی حق دارید که از دستم عصبانی بشید ولی لطفاً درکم کنید نیاز داشتم که از همه فاصله بگیرم ..

لیسا کمی مکث کرد و ادامه داد : آبجی اونجا همه چیز روبه راهه ؟ بابام که اذیتتون نمیکنه دیگه نه ؟!

لیندا : لیسا اینجا اوضاع هیچ خوب نیست؛ تو چطور فهمیدی ؟!

لیسا چشماشو بست و بعد کمی سکوت جواب داد : چیشده ؟؟؟ بابا کاری کرده ؟

لیندا : مامان بزرگ بیمارستانه و حالش خوب نیست لیسا؛ و بابا هم از فرصت استفاده کرده و می خواد خودشو جایگزین مامان بزرگ معرفی کنه؛ مامانم خیلی ناراحته؛ هممون خیلی نگرانت بودیم مخصوصاً مامان ..

لیسا : مامان بزرگ میخواد چیکار کنه ؟! چیزی بهتون نگفته ؟

لیندا : هیچی نگفته ..

لیسا : آبجی لطفا مراقب مامان و مامان بزرگ و میا باش باشه ؟ من قول میدم که همه چی رو تموم کنم و دیگه نزارم بابا اذیتتون کنه برای همیشه تمومش می کنم ..

لیندا : لیسا من هستم نگران نباش؛ فقط تو هم مراقب باش و اینو بدون که ما خیلی دوست داریم ..

لیسا چند قطره اشک از چشماش سرازیر شد و لب زد : هوم منم همتونو خیلی دوست دارم ..

لیسا گوشی رو قطع کرد و به اونطرف خیابون راه افتاد تا بتونه یکم حال و هواشو عوض کنه . همه چیز روی دوش اون بود از طرفی باباش و توماس و از طرف دیگه هم مامان بزرگش بود که مریض بود خیلی تحت فشار بود دیگه نمی تونست با این حجم از مشکلات کنار بیاد چون زیادی ظالمانه بود که همه ی مشکلاتش پشت سر هم اتفاق میوفتاد .

آروم برگشت باشگاه تا اونجا کمی استراحت کنه و بخاطر حال بدش همونجا از خستگی و بی حالی روی مبل خوابش برد وقتی بیدار شد کسی رو ندید برای همین مستقیم رفت رختکن تا تمریناتش رو شروع کنه .

داشت گرم میکرد برای تمرینات اصلی چون امروز هم یه مسابقه ی مهم داشت مربیش بلافاصله خودشو به باشگاه رسوند تا بتونه قبل مسابقه کمی به لیسا روحیه بده وقتی رسید لیسا رو در حال تمرین دید آروم به سمتش رفت و لب زد : روی تکنیک هات بیشتر کار کن .

لیسا محکم به کیسه ی بوکس مشت میزد و خودشو خالی میکرد تا بتونه به خودش بیاد مربیش هم بعد تمریناتش شروع کرد به حرف زدن باهاش . بعد تمرینات مستقیم به محله ای که مسابقه برگزار میشد حرکت کردن . وقتی به سالن مسابقه رسیدن لیسا پدرش و توماس رو اونجا دید که کنار رینگ روی صندلی های تماشاچی ها نشستن *بابا !!؟ اون اینجا چیکار میکنه؟*

داشت وارد رینگ میشد که پدرش با لبخند معنی دارش بهش خیره شده بود انگار قرار بود یه اتفاق بد بیوفته چون حس خوبی نسبت به پدرش نداشت و میدونست از اومدنش قطعا یه دلیلی داره .

_________________________________________

سلام قشنگا پارت بعدی قراره غافلگیر بشید 😁🤭
یه سئوال اگه عشق دردناک تموم بشه دلتون براش تنگ میشه ؟ 🥲

Painful love 🖤Where stories live. Discover now