Part 42

107 13 15
                                    

لیسا دیگه تبش اومده بود پایین و جنی وقتی فهمید که لیسا حالش خوب شده و شدت تبش کمتر شده لبخندی روی لباش اومد " خداروشکر که تبش پایین اومد هیچوقت دیگه مریض نشو عشقم .. " وقتی از اینکه لیسا حالش خوبه مطمئن شد خودشم کنارش خوابید تا فردا بتونن بیدار شن و برگردن خوابگاه .

صبح

* جنی *

جنی چشماشو باز کرد و وقتی دید که لیسا هنوز خوابه بیدارش نکرد و خیلی بی سر و صدا از اتاق به سمت آشپزخونه رفت تا صبحونه رو آماده کنه؛ درِ یخچال رو باز کرد و چند تا تخم مرغ رو بیرون آورد، ماهیتابه رو روی شعله ی گاز گذاشت و خواست تخم مرغ درست کنه برای صبحونه اما برعکس تصورش تخم مرغ ها سوختن و دودش کل خونه رو گرفت جنی با استرس اجاق گاز رو خاموش کرد و ماهیتابه رو گذاشت داخل سینک ظرفشویی و شیر آب رو باز کرد " ای وای حتی یه تخم مرغم بلد نیستم درست کنم "

با سر و صدا و دودی که توی خونه بود لیسا هم بیدار شد و همینجوری که چشماش نیمه باز بود اومد سمت آشپزخونه و با دیدن دود و ماهیتابه سوخته با نگرانی رفت پیش جنی و ازش پرسید که حالش خوبه ؟ چیزیش نشده ؟

جنی با دیدن لیسا که کاملاً حالش خوب شده لبخندی زد و جواب داد : عشقم من حالم خوبه نترس فقط تخم مرغ رو سوزوندم ..

لیسا : باید بیدارم میکردی تا خودم صبحونه رو آماده کنم ..

جنی : دیشب تب خیلی شدیدی داشتی نخواستم اذیت شی و گفتم خودم صبحونه رو درست کنم تا تو بیشتر استراحت کنی .

لیسا : خب راستش من چه تو بچگی و چه الان خیلی زود سرما میخورم انگار دیشب خیلی اذیت شدی معذرت میخوام عشقم .

جنی؛ لیسا رو که سرشو پایین انداخته بود محکم بغل کرد و گفت : همش تقصیر خودم بود که اصرار میکردم بریم بیرون تو لازم نیست معذرت خواهی کنی اونی که باید معذرت بخواد منم ..

جنی ازش فاصله گرفت و دستشو گذاشت روی صورتش و ادامه داد : چون باعث شدم عشقم مریض بشه تو منو ببخش که اینقدر لجبازم .

لیسا لبخندی زد و لب زد : من هیچوقت از تو ناراحت نمیشم حتی اگه بحثم کنیم اینو بدون که هیچوقت ازت ناراحت نمیشم .

لیسا لبای جنی رو آروم بوسید و ادامه داد : حالا بزار برات یه صبحونه خوشمزه و مقوی درست کنم بیب ..

جنی هم همراهش رفت و تا درست کردن صبحونه فقط نگاش میکرد اون تنها کسی بود که با بودن در کنارش تا این حد حس خوشبختی میکرد اما حسی که داشت رو نمی تونست کنترل کنه حس جدایی و غمی که درونش بود هر لحظه اذیتش میکرد انگار به این همه خوشبختی عادت نکرده بود ولی نمی خواست دوری ازش رو قبول کنه چون یه روز بدون لیسا براش غیر قابل تحمل بود و بدون اون نمی تونست زنده بمونه .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now