Part 23

117 19 2
                                    

مامان بزرگ بعد شنیدن حرفام رنگش پرید و نزدیک بود بیوفته که من گرفتمش . هر دومون با هم وارد
عمارت شدیم و بالا سر لیندا منتظر بودیم که بهوش
بیاد .

هنوز بهوش نیومده بود جوری خوابیده بود انگار توان
بیدار شدن رو نداشت میتونستم بفهمم که چقدر عذاب
کشیده و خودشو سرزنش کرده .

مامان بزرگ بهم اشاره کرد که برم بیرون؛ منم به میا گفتم که پیش لیندا بمونه تا من برمیگردم .

وقتی از اتاق رفتم بیرون مامان بزرگ با چهره ای نگران ازم خواست که از اول اتفاقاتی که افتاده رو براش تعریف کنم .

داشتم اتفاق هایی که افتاده رو تعریف میکردم که مامان بزرگ صورتش خیس شد . من میتونستم
درکش کنم چون هر چی نباشه پسرشه و باورش
برای مامان بزرگم سخت بود که قبول کنه یه همچین
پسری داره . کمی فکر کرد و لب زد : می خوای چیکار
کنی دخترم ؟

سرم پایین بود و توی دلم حس زندانی ها رو داشتم مثل کسی که حبسش کردن و باید تحت کنترل بقیه
باشه .

من کسی نبودم که اجبار کسی رو قبول کنم ولی اینبار
بخاطر خواهرم مجبور به این ازدواج بودم .

لیسا : مامان بزرگ نگران نباشید؛ من خودم حواسم به
همه چیز هست .

دستامو گرفت و جوری به چشمام نگاه میکرد که انگار
میتونه حسی که دارم رو درک کنه . یه لحظه حس کردم که مامان بزرگ هم توی موقعیت من بوده و دلم
گرفت . بغضی که داشتمو نمیتونستم قورت بدم برای
همین اشکام راه خودشونو پیدا کردن و توی چشمام
جمع شدن .

مامان بزرگم به محض اینکه منو توی این وضعیت دید
محکم بغلم کرد و لب زد : دخترم؛ میدونی که من کنارتم دیگه نه ؟

آروم گفتم : آره میدونم مامان بزرگ .

آنجلا : خوبه؛ پس اینم بدون که یه زن میتونه تموم مشکلات رو تحمل کنه و الان تو داری بخاطر خواهرت
خودتو فدا میکنی میدونم برات سخته و داری درد می
کشی و نمی خوای با کسی که دوسش نداری ازدواج
کنی ولی تو این تصمیمو گرفتی کمی بهش فکر کن ببین
کجای کارت اشتباه بوده و بهترین راه برای خلاصی ازش چیه .

دقیق حرفای مامان بزرگ رو متوجه نمیشدم ولی میدونستم که میخواد حسش رو باهام به اشتراک
بذاره اینکه بهم بگه که من کنارتم و ازت مراقبت
میکنم .

اشک های روی صورتمو پاک کردم و لبخندی بهش زدم و لب زدم : ممنون مامان بزرگ .

میا درِ اتاق رو باز کرد و با خوشحالی گفت که خواهر بهوش اومده . وقتی اینو شنیدم با عجله وارد اتاق
شدم .

لیندا چشماشو باز کرده بود و منو صدا میکرد؛ رفتم کنارش و دستاشو گرفتم . لیندا وقتی منو دید انگار
خیالش راحت شده بود از اینکه من حالم خوبه .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now