Part 39

112 14 12
                                    

جنی لبخندی زد و گفت‌ : منم وقتی باهات آشنا شدم و عاشقت شدم دیگه مثل قبل نشدم و میخوام تکیه گاه
همدیگه باشیم و توی دردهای هم شریک شیم .

لیسا نفس عمیقی کشید و شروع کرد به تعریف کردن گذشته ی دردناکی که از بچگیش تا الان داشته .

لیسا : توی دوران بچگیم بابام همیشه مست بود و عصبی انگار نیاز داشت که عصبانیتش رو سر یکی
خالی کنه برای همین الکی به مامانم گیر میداد و من
چون کوچیک بودم میترسیدم ولی مامان برام با ارزش
بود برای همین با وجود اینکه خیلی کوچیک هم بودم
و حتی از بابامم میترسیدم بازم جلوی بابام می ایستادم و از مامان دفاع میکردم بابامم که شجاعت منو می پسندید و میخواست مثل خودش بشم از قصد
شروع میکرد به زدنم و توی یه اتاق خالی زندانیم می کرد .

فلش بک

* لیسا *

توی خونه کیف ورزشیم رو آماده کردم و وقتی آماده شدم از مامانم خداحافظی کردم و خواستم از درِ خونه
برم بیرون که وقتی در خونه رو باز کردم با دیدن بابام
شوکه شدم و چند قدمی رو به عقب برداشتم . با چشم های ترسناکش بهم خیره شده بود و پوزخندی بهم زد و
وارد خونه شد .

آدریان : کجا میری ؟

سرمو انداختم پایین و لب زدم : برمیگردم باشگاه بابا .

بابام دستی توی موهاش انداخت و با عصبانیت گفت : مگه من نگفتم که دیگه بر نمیگردی به اون باشگاه هوم؛
وقتی من بگم نمیری تو هم نباید بری .

عصبانی بودم و دستامو مشت کرده بود سرمو بالا گرفتم و خیلی جدی گفتم : ولی من میخوام برگردم
بابا؛ دیگه نمیشه اجازه ندی چون ..

نذاشت حرفم تموم شه سیلی محکمی بهم زد و صداش به قدری بلند بود که توی کل خونه پیچید مامان فقط گریه میکرد و خواست بیاد که نذاره بابا منو بزنه که با دستم بهش اشاره کردم که نیاد . صورتم میسوخت اما
نمی خواستم ضعف خودمو پیش بابا نشون بدم برای همین گریه نکردم که همین سرسختی من باعث شد بابا
منو مثل همیشه توی همون اتاق تاریک و خلوت زندونی
کنه . حس خفگی داشتم اما همش با گفتن " من میتونم تحملش کنم بالأخره تموم میشه " خودمو آروم میکردم
که روزهای خوب هم قراره بالأخره برسه و روزی می تونم با خیال راحت برم باشگاه و توی مسابقات شرکت کنم با همین فکرا توی همون تاریکی خوابم برد .

وقتی چشمامو باز کردم دیدم بابا بالاسرم ایستاده بلند شدم که بابا گفت : هر وقت رو حرف من حرفی بزنی بلایی بدتر از زندونی کردنت به سرت میاد پس سعی کن به حرف هام گوش بدی و دختر خوبی باشی .

سرمو پایین گرفته بودم و چیزی نگفتم که همین سکوت من باعث عصبانیتش شد و شروع کرد به زدنم هر چقدر کتک میخوردم بازم گریه نمیکردم چون میدونستم که گریه کنم یعنی تسلیم بابا شدم . تموم بدنم درد می کرد
و زخم های عمیقی رو تموم بدنم ایجاد شده بود .

Painful love 🖤Where stories live. Discover now