Part 45

87 16 5
                                    

لیندا از حرفی که شنیده بود شوکه شده بود باورش نمیشد که میخوان لیسا رو بفرستن خارج اونم بدون
اونا . لیندا از طرفی عصبانی بود و از طرفی هم به
اینکه حداقلش میتونه از دست پدر و خانواده اش یه
نفس راحت بکشه خوشحال بود اما نمی تونست زندگیشو بدون خواهرش تصور کنه براش سخت بود که رفتن لیسا رو قبول کنه چرا باید مجبور باشن که از هم دور بشن ؟ سال ها بود که اونا کنار همدیگه با تموم مشکلات کنار اومدن و مراقب همدیگه بودن از هم ناراحت شدن بعدش آشتی کردن توی شرایط سخت بهم دیگه دلداری دادن اما اگه خواهرش بره لیندا میتونه با این همه مشکل بجنگه ؟ میتونه دوام بیاره ؟

لیندا قطره های اشک از چشماش سرایز شد و روی زانوهاش افتاد الیزابت با دیدن اشک دخترش قلبش به درد اومد اون نمی خواست که به دخترش دلداری بده چون باید دوری از لیسا رو قبول میکرد و میذاشت که بتونه خودشو خالی کنه؛ درد هایی که سال ها درونش حبس کرده بود رو رها کنه و از ته دلش گریه کنه این چیزی بود که الیزابت میخواست دخترش تجربه اش کنه هرچند خودشم نمیتونست خودشو ببخشه اما باید اینجوری بشه تا آدریان بتونه ازشون دست بکشه .

الیزابت هم روی زانوهاش نشست و به لیندایی که داشت گریه میکرد نگاه کرد و منتظر موند تا خودشو
خالی کنه و بتونه کامل براش توضیح بده . لیندا از الیزابت کمی عصبانی بود چون بهش چیزی در مورد
تحصیل خواهرش توی خارج از کشور نگفته بود اما
بازم نمی تونست که مادرشو سرزنش کنه چون لیندا
خودشم وقتی کمی بهش فکر میکرد میتونست بهش
حق بده که بخواد دخترشو از اون آدم دور کنه ولی
اما اینکه چرا میخواد برگرده پیش آدریان رو نمی تونست درک کنه .

الیزابت دستاشو باز کرد تا دخترشو در آغوش بگیره لیندا هم خودشو توی آغوش مادرش انداخت هرچند
ناراحت بود اما بعد اینکه گریه کرد کمی تونست شرایط رو درک کنه و به خودش بیاد و از همه مهم تر اشک هایی رو که سال ها نگه داشته بود رو رها کنه .

لیندا به کمک الیزابت از روی زمین بلند شد و روی مبل نشستن . الیزابت دست دخترشو محکم‌ گرفته بود و چیزی نمی‌ گفت چون تنها حرفی که برای گفتن داشت
" متاسفم " بود و در هر حال این به لیندا هیچ کمکی نمیکرد .

لیندا اشک هاشو پاک کرد و روبه الیزابت لب زد : مامان چرا اونموقع ها من و میا رو به فرزندی قبول کردی ؟

الیزابت : دخترم بعد سال ها که گذشته چرا همچین سئوالی رو داری ازم میپرسی ؟!

لیندا : لطفاً جوابمو بده مامان ..

الیزابت : چون میخواستم ازتون مراقبت کنم نمی خواستم که مثل مادر واقعیتون زندگیتون نابود
بشه؛ میخواستم براتون مادری کنم و مثل دختر
خودم بهتون عشق بدم عشق مادر .

لیندا : حتی با وجود اینکه فهمیدی که ما بچه های معشوقه ی شوهرت هستیم هم باز این تصمیمو گرفتی
چرا ازمون متنفر نشدی ؟

Painful love 🖤Where stories live. Discover now